نوع مقاله : مقاله علمی پژوهشی
نویسندگان
1 دانشگاه اصفهان-دکتری تخصصی
2 دانش آموخته کارشناسی ارشد، دانشگاه اصفهان
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
This paper is a comparative attempt to
study the correspondence of plot and the consistency of themes in Simin
Daneshvar's Jalal’s Sunset and Simone de Beauvoir's Adieux: A
Farewell to Sartre. These two women have treated the life and works of
these two remarkable intellectuals of the twentieth century and have performed
an extended representation of their personality and thoughts. We compare the
associated and corresponding themes of these two works in order to explore the
attitude and perception of De Beauvoir and Daneshvar towards Sartre and his
Persian counterpart Al-e Ahmad. A comparative study of perception and
conception of De Beauvoir and Daneshvar about the totality of these two men's
personality, demonstrates the consistency and conformity of their judgments and
positions. In spite of their different origins and their literary value, these
two works confirm the abundance of common visions and ideas associated with
social and cultural attitudes of Sartre and Al-e Ahmad. anti-colonialist,
honest and popular wters and intellectuals.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
امروزه ادبیات تطبیقی La littérature comparée از گسترههای مقبول و کارآمد مطالعات فرهنگی به شمار میرود. نگرشهای تطبیقی مجال بهتری از شناخت خویش و دیگری فراهم میآورند. ادبیات تطبیقی را میتوان شیوهای قیاسی تعریف کرد که در آن تطبیقگر به وصف، ارزیابی و مقایسة بنمایههای همپیوند و شیوههای بیان آنها در متون ادبی جوامع و فرهنگهای مختلف میپردازد. یکی از رویکردهای شاخص در گسترة ادبیات تطبیقی، رویکرد مضمونی است که با مطالعه و مقایسة موضوعهای متناظر و مضامین مشترک بین آثار نویسندگان، وجوه همپیوند آثار آنان را مورد بررسی قرار میدهد.
در واقع، ادبیات تطبیقی فراتر از مرزبندیهای زبانی و جغرافیایی، مطالعة همنهشتیها و همنواییهای دغدغهها و اندیشههای بشری و نیز بررسی همانندیها و تفارقهای آراء نویسندگان در برداشتهایشان از انسان و هستی را فراهم میکند.
سیمین دانشور در کتابی به نام غروب جلال، به بهانة توصیف روزهای پس از «حادثة کوچ» این نویسنده، توصیفی مبسوط از شخصیت آلاحمد ارایه میکند و سیمون دوبوار Simone de Beauvoir با رویکردی مشابه در کتابی به نام وداع با سارتر La cérémonie des adieux به روایت واپسین روزهای زندگی ژانپل سارتر Jean-Paul Sartre، نویسنده و فیلسوف سرشناس فرانسوی میپردازد. ویژگی شاخص این دو کتاب، توصیف و بازنمایی چهرة پنهان و مسایل ناگفتة زندگی و آثار این دو مرد از خلال نگاه دو نویسندة زن است.
در این مقاله در نظر داریم تا با خوانش تطبیقی غروب جلال و وداع با سارتر، طرز تلقی و نگاه دانشور و دوبوار را نسبت به این دو نویسندة مرد بیابیم و در جهت یافتن پاسخ به این پرسش برآییم که نگاه این دو نویسندة زن که متعلق به خاستگاههای متفاوت جغرافیایی- فرهنگیاند، در باب دو همدم خویش واجد چه همنهشتیهایی است؟ به عبارت دیگر، این دو نویسندة زن، چه گزارشی از فراز و فرود زندگی، اندیشهها و آثار این دو مرد ارایه میدهند و این تصویر بازنمایی شده چه نقاط متناظر، متشابه و گاهگاهی متفاوت دارند؟
بحث و بررسی
1- دو زن نویسنده، دو کتاب یادنامهای، دو مرد
سیمین دانشور (1390-1300) و سیمون دوبوار (1986-1908) از نویسندههای به نام و همدوره در ایران و فرانسهاند که همراه بودن یکی با جلال آلاحمد (1348-1302) و دیگری با ژان پل سارتر (1980-1905) در تاریخ ادبیات دو کشور همواره مورد توجه قرار گرفته است.
دانشور نخست مجموعهای داستان کوتاه مینویسد که تحت عنوان آتش خاموش (1327) منتشر میشود. او با این کتاب به عنوان اولین داستاننویس زن ایرانی معرفی میشود. سپس مجموعه داستانی به نام شهری چون بهشت (1340)را مینویسد که در آن به مسائل زنان و دغدغههای آنان میپردازد. دانشور در سال 1359 مجموعة داستان به کی سلام کنم؟ را منتشر میکند و با انتشار سووشون (1348) به طور جدی وارد عرصة رماننویسی میشود. این رمان که شرح پارهای از وقایع و حوادث دهة بیست شمسی است،رفتهرفته از مضامین صرف تاریخی این دوره از تاریخ معاصر ایران فراتر رفتهاست. علاوه بر اینها، او در این سالها در زمینة هنر و زیباییشناسی مقاله مینویسد و دیگر فعالیت پیگیر خویش، ترجمه از زبان انگلیسی به فارسی را با جدیت ادامه میدهد که میتوان از بین ترجمههای او به ترجمة دشمنان (1332) اثر آنتوان چخوف Anton Chekhov اشاره کرد. سرانجام دانشور در مجموعهای سهجلدی به بازنگری وقایع سالهای انقلاب اسلامی میپردازد. جلد نخست رمان او با نام جزیرة سرگردانی (1372) و جلد دوم با نام ساربان سرگردان (1380) منتشر میشود اما جلد سوم که عنوان کوه سرگردان را دارد، مجال نشر نمییابد (جعفری، 1386، 24-19).
همتای سیمین دانشور، سیمون دوبوار رماننویسی را با کتابی به نام مهمان L’invitée (1943) آغاز میکند. او در دومین رمان خود، خون دیگران Le sang des autres (1944) به دغدغههای فکری و فلسفیاش که ریشه در اگزیستانسیالیسم دارد، میپردازد. در سال 1954 رمان ماندرانها Les Mandarins را مینویسد که جایزة ادبی گنکور Prix Goncourt را برای او به ارمغان میآورد. (پرودی، 2008، 54) در زمینة داستانکوتاه، وانهاده La femme rompue (1968) و تصاویر زیبا Les Belles images (1967) را مینویسد که در آن روند از خود بیگانگی زنان را در جامعههای مصرفگرا به تصویر میکشد. دوبووار در زمینة نمایشنامه، دهانهای بیهوده Les Bouches inutiles (1945) را مینویسد و سرانجام در مجموعهای پنج جلدی زندگینامة شخصی خود را مینویسد. جلد اول این حسبحال نویسی با نام خاطرات دختری سر به راه Mémoire d’une jeune fille rangée (1958)، جلد دوم با نام سن پختگی La force de l’âge (1960) و جلد سوم با نام اقتضای شرایط La force des choses (1963) چاپ میشود. در جلد چهارم این مجموعه با عنوان مرگی آرام Une mort très douce (1964)، دوبوار مرگ مادرش را روایت میکند و در جلد پنجم به نام با ملاحظة تمام جهات Tout compte fait (1972) جمعبندی مبسوطی از زندگی و اندیشههای خود را ارائه میدهد. در زمینة مقالهنویسی، پورهوس و کینئاس Pyrrhus et Cinéas (1944) و اخلاقیات مبهم Pour une morale de l’ambiguïté (1947) را مینگارد و سرانجام با نگارش جنس دوم La deuxième sex (1949) که رسالهای تحقیقی در زمینة نقد وضعیت زنان است، از پایهگذاران جنبش فمینیسم میشود. (دکت، 1991، 392) نکتة جالب توجه این است که با وجود نگارش پنج جلد کتاب مبسوط دربارة زندگی خویش، دوبوار کتاب جداگانهای را به توصیف مناسباتش با سارتر و آخرین فرصتهایی را که با او به سر برده است، اختصاص میدهد.
به هر روی، این دو نویسندة زن پس از مرگ آلاحمد و سارتر به نوشتن کتابهایی دربارة این دو مرد میپردازند که با عناوین غروب جلال (1361) و وداع با سارتر (1981) منتشر میشود. در طول این دو اثر، دانشور و دوبوار با تکیه بر شناخت عمیق، همه جانبه و چهره به چهرهای که از همراهان خود به دست آوردهاند، زندگی، آثار و شخصیت این دو مرد را به خوبی توصیف و تحلیل میکنند.
کتاب غروب جلال در دو بخش نوشته شده است. در بخش اول شوهرم جلال (1340) که قبل از مرگ آلاحمد نگاشته شده، دانشور از منظر خود، زندگی شخصی، سیاسی و اجتماعی آلاحمد را روایت میکند. او همچنین با نگاهی عینی و تا حد ممکن بیطرف، به بررسی دغدغههای فکری آلاحمد میپردازد و ویژگیهای اخلاقی او را با زبانی عاطفی توصیف میکند. در بخش دوم غروب جلال (1361) که با فاصلة زمانی قریب به بیست و یک سال بعد در ادامة بخش اول آمده، به روایت خاطرهوار روز وفات آلاحمد و وقایع آنروز میپردازد که عنوان کتاب نیز وامگرفته از همین بخش است. کتاب وداع با سارتر نیز بر پایة روایت زندگی ژان پل سارتر نوشته شده است. این کتاب نیز متشکل از دو بخش است. بخش اول گزارش زندگی سارتر از سال 1970 تا 1980 را دربردارد که برگرفته از دفتر خاطرات روزانة سیمون دوبوار است. او در این بخش به روایت فعالیتهای سارتر و واکنشهای او نسبت به رویدادهای اجتماعی- سیاسی این دهه میپردازد و آنها را با رعایت توالی زمانیشان نقل میکند. بخش دوم شامل گفتگوهایی میان دوبوار و سارتر است که در تابستان و پاییز 1974 صورت گرفته است. این بخش دربردارندة پرسشهای دوبوار از سارتر است که بر اساس موضوع، طبقهبندی شده و ریخت مصاحبه بهخود گرفته است. این گفتوگوها دربارة کودکی سارتر، نسبت او با ادبیات و فلسفه، گرایشهای سیاسی و نیز ابعاد متفاوت و حتی پنهان شخصیت پیچیدة اوست.
باری، موضوع محوری هر دو کتاب، توصیف پست و بلند زندگی فردی و اجتماعی آلاحمد و سارتر است. در این دو اثر، دانشور و دوبوار «نگرندة» Observer آلاحمد و سارتر میشوند و دریافتها و تلقیهای خود را از ویژگیهای عملکردها و کنشهای شخصی و اجتماعی این دو مرد بیان میکنند. در واقع این دو نویسندة زن، گاه در مقام ادیب و گاهی در مقام همدم قرار میگیرند و از همین همکنشی و نگاه پرجذبه و در عین حال عینیاست که سیمای جامعی از «نگریسته» Observed به دست میدهند. به دیگر سخن، در هر دو اثر، شاهد آنیم که دیدگاه تحلیلگرایانه و واکاوانة هر یک از این دو نویسندة زن از یکسو و نگاه شخصی، جذبهای و عاطفیشان از سوی دیگر، شاکلة محتوایی بسیاری از بخشهای این دو متن را رقم میزند.
توجه دانشور و دوبوار به فعالیتهای ادبی، سیاسی و اجتماعی این دو نویسنده، توضیح روابط اجتماعی یا به تعبیر دیگر رابطة آنها با «دیگری»، نقل موفقیتها و سرخوردگیهایشان، توصیف ویژگیهای شخصیتی و توجه موشکافانه به کوچکترین عادات و رویدادهای زندگیشان، از دیگر ویژگیهای مشترک این دو اثر است.
2. تصویر دو نویسندة روشنفکر از خلال روایت دو زن
1-2. جلال نویسنده از نگاه سیمین دانشور
دانشور وصف همسرش جلال را با وجه نویسندگی او آغاز میکند و درونمایهها و سبک و سیاق آثار آلاحمد را نسخة مکتوبی از شخصیت خود او میداند. بدین معنا که به عقیدة سیمین، تنشهای موجود در داستانهای آلاحمد و پریشانی همیشگی شخصیتهای اصلی داستانهای او، بازتاب تمامنمای ویژگیهای شخصیتی خود اوست. دانشور تنها از یک وجه اختلاف میان جلال و نوشتههایش سخن به میان میآورد و آن را شاعرانگی آلاحمد میبیند که در کشاکش خشونت و تلخی آثارش، آنچنان که باید مجال بروز نمییابد: (دانشور، 1371، 19-18) «من که زن جلال آلاحمد هستم، [...] او را به عنوان مردی که نویسنده است میشناسم. [...] جلال خیلی شبیه نوشتههایش است، یعنی سبک جلال خود اوست.» (همان 5)
سیمین، جلال را به طور کلی نویسندهای با مسلکی واقعپرداز و سبک و سیاقی تجربهگرا معرفی میکند که زیاده عمیق میشود تا زوایای حقایق کتمانشده را کشف و آنها را در کتابهایش بیان کند. از همین روست که او رنج سفر به کورهراهها را به جان میخرد تا از این راه بتواند وقایع و واقعیات روزانه، اما ناگفتة مناطق محروم را در داستان، رساله و گزارشهایش بنویسد. (همان 29) بدینگونه بنمایة بسیاری از آثار او شرح مشکلات و وقایعی است که در روستاهای دورافتادة ایران زندگی انسانهای گمنام را تهدید میکند. از همین روست که شخصیتهای داستانهایش را همیشه از میان مردم عادی انتخاب میکند و برای یاری رساندن و آگاهی بخشیدن به آنها گام برمیدارد: «مواد خام نوشتههایش مردماند» (همان 9).
به زعم سیمین، جلال در اغلب آثارش «ادبیات تجربی» را بهکار گرفته است: گرایشی ادبی که در آن برای یافتن حقیقت، نویسنده از نزدیک به بررسی واقعیات و بازنگری آنها میپردازد و دستاورد این جستجو را در آثار خود بازمیآفریند. از این روست که سیمین، جلال را چون همینگوی Ernest Hemingway (1961-1899) از پیروان این مکتب ادبی میداند. مکتبی که نویسنده را محققی خستگیناپذیر و پرسشگر میداند که قادر است به یاری حواس و نگاه دقیق خود دیدهها و تجربههایش را بنویسد و خواننده را به شناخت و بازشناخت آنها دعوت کند: «مدتها بود ادبیات تجربی نظرش [جلال] را جلب کرده بود، اما مگر آثار خودش در حقیقت غیر از ادبیات تجربی بود؟ [...] نقش همینگوی را به عنوان پیشکسوت در این رهگذر، نمیتوان فراموش کرد و جلال از آغاز همین کار را کرده بود.» (همان 30-29)
به علاوه، سیمین، جلال را قبل از هر چیز نویسندهای متعهد میخواند که برای «بیان یک تعهد اجتماعی و مسئولیتزا» نوشتن را بهترین وسیلة بیان میداند. (صافی، 1364، 17) رفتهرفته ادبیات به معنای دقیق کلمه برای آلاحمد به ساحتی جدی برای قلمفرسایی تبدیل میشود. او جامعه را به شیوهای استقرایی در متن آثار تحلیل میکند و کژیها و کمبودهایش را یادآور میشود تا از این طریق بتواند راهحلی برای جبران کمبودها بیابد و ناآگاهی، غفلت و بیاعتنائی به مسائل را از زندگی انسانها بزداید. اما این تعهد برگزیده، راه ناهمواریست که دشواریهای بسیاری را برای نویسندة متعهد رقم میزند و همواره استقامت و تلاش دوچندان او را میطلبد. به همین دلیل دانشور تکاپوهای جلال را در نوشتن و خدمات فرهنگیاش به گونهای از خودگذشتگی تعبیر میکند: «جلال قلم زنی بود متعهد و مردی باانضباط تا سرحد فداکردن خودش.» (دانشور، 1371، 23)
البته گاهی این فداکاری با «ریاضتکشی» برابر میشود و روشنفکر متعهدی همچون آلاحمد را به خستگی و وادادگی میکشاند: «جلال خوب میبیند، خوب هم نشان میدهد، سر نترسی هم دارد، اما با هر نفس حقی که میزند، خودش را پیرتر میکند.» (همان 7) به هرحال جلال لحظهای از جستجو، کشف و بازنمایی واقعیت غافل نمیشود. دانشور حتی خستگیناپذیر بودن او را در کارهایش نه از قوای جسمانی، بلکه از عزم او در تلاش پیگیر برای جستوجوی «واقعیت» میبیند.
2-2. سارتر که مینوشت از نگاه سیمون دوبوار
سیمون دوبوار سارتر را به عنوان نویسندهای میشناسد و میشناساند که آثار ادبیاش رابطة عمیقی با فلسفه دارند. فلسفهای که نزد سارتر با بازاندیشی در آثار هانری برگسون Henri Bergson (1941-1859) آغاز شده و سرانجام به بنیاد اصلی نوشتههای او تبدیل میشود. دوبوار، سارتر را نویسندهای فیلسوف میپندارد که برای بیان بسیاری از آراء و عقاید خود، ادبیات را انتخاب میکند و در واقع نگارش نزد او زمینهای برای بروز و ظهور افکار فلسفی و معرفتشناختیاش میشود. بدین معنا که ریخت ادبی، این امکان را به سارتر میدهد تا زیربنای انگارههای فکریاش را بهتر ابراز کند و حتی بسیاری از ایدههای فلسفی خود را در گرماگرم نوشتن پرورش دهد و به دریافت بهتری از آنها برسد. سارتر در بیشتر آثار ادبی خود همچون رمانها، نمایشنامهها و نیز در رسالهها و نقدهای ادبی خود، همواره به دنبال اثبات، گسترش و تکمیل فلسفة اگزیستانسیالیسم است. او همواره در پی این بوده است که مفاهیم فلسفة اگزیستانسیالیسم را با در نظرگرفتن جنبههای انسانی و اجتماعی آن در قالب افکار و کنشهای شخصیتهای داستانی به مردم بشناساند. از اینرو فلسفه، مایة وحدت آثار او میشود و به نظر سیمون از همین رهگذر است که او توانسته پارهای از حقیقت دنیا را کشف کند، آن را به خواننده بشناساند و اینگونه در شکلگیری تحولات تاریخ تفکر و آیندة حیات بشری نقش مهمی داشته باشد (دوبوار، 1981، 198-197).
به عقیدة سیمون دوبوار، سارتر نقش اصلی نویسنده و عمدهترین وظیفة او را تلاش برای شناخت سرسختیها و نابسامانیهای جهان و به دنبال آن اعلام انزجار از آنها میداند. (همان 532) سارتر نویسنده از خلال کاوش برای نوشتن با رنج بیپایان هستی آشنا میشود و از این تجربه گزارشی غمگنانه و تلخ در آثار خود ارایه میدهد. این شناخت، تغییراتی را در برداشتها و دریافتهای او از دنیا بهوجود میآورد که سرانجام سازگاری او با جهان و پیامد آن امکان اعتماد او به مکاتب و ایدئولوژیهای موجود را متزلزل میسازد. با این حال سارتر از جستجوی راهحلهایی هرچند گذرا و موقت برای برونرفت انسان از نابسامانیها دست نمیکشد (باتلر، 2003، 72). از اینروست که سیمون در همه حال نوعی «زیباشناسی مخالفت» نزد سارتر مییابد. نوعی زیباشناختی که بر مخالفت انسان با جهان خصمانه و نفرتانگیز تأکید دارد. این تلقی هستیشناختی در آثار ادبی سارتر و همچنین در افکار فلسفی و جامعهشناسانه و جهتگیریهای عملی او، بارها و بارها متبلور میشود (دوبوار، 1389، 383).
از اینرو به عقیدة سیمون، ادبیات سارتر ادبیاتی نظریهپردازانه است که با مفاهیمی فلسفی، همچون «عملگرایی» و «تعهد» درهمآمیزی انکارناپذیر دارد. سیمون، تمایل سارتر به نوشتن و تلقی او از ادبیات را به عنوان ظرف و خاستگاه بیان ایدهها، معلول فلسفة تعهدگرای او میداند، چرا که سارتر با این گزینش «در رویدادهای این جهان شرکت میکند»، در میدان روشنگری قدم میگذارد و با سرسختی در راه خود پیش میرود (احمدی، 1384، 17). در واقع او نوشتن را «انتخاب بنیادی» سارتر میخواند و تعهدگرایی را ارزش شاخص ادبیات او میداند (دوبوار، 1389، 352): «ادبیات شما [در خطاب به سارتر] راهی برای معنا کردن خود یافت: ادبیات متعهد.» (دوبوار، 1981، 511)
همچنین سیمون بر این باور است که سارتر در فعالیتهای نقادانة خود نیز همواره در جستجوی تکاپوها و طرحهایی با مبناهای ادبی- فلسفی است. کتابهای چندجلدی او نظیر نقد خرد دیالکتیکی Critique de la raison dialectique و یا فلوبر، احمق خانواده L’Idiot de la famille از آن جملهاند. البته سارتر به هنگام نگارش این آثار «به نحوی عصبی و بیمارگونه» به جدال با زمان میرود تا بر آن پیروز شود و کار را به اتمام برساند، گفتنیاست که آثار ناتمام بسیاری از او بجای مانده است. سیمون علت ناتمام ماندن آثار او را چنین برمیشمارد که او طی یک پروژة نگارشی گاهی با مطالب فلسفی و یا مسایل اجتماعی روزامدی روبهرو میشود که از نظر او در زمان حال اهمیت بیشتری دارند. به همین دلیل او هنوز از موضوعات نخستین فارغ نشده، به پروژة جدید دیگری میپردازد که آن نیز به احتمال به نوبة خود ناتمام خواهد ماند (دوبوار، 1389، 433-432).
به هر روی، سارتر حتی با کهولت سن و در شرایط سخت بیماری، همة توان خود را وقف پرداختن به فعالیتهای فکری و ادبیاش میکند. سیمون بارها این سؤال را از خود میپرسد که آیا سارتر خستگی کار را احساس میکند یا نه؟: «در او منبعی سرشار از سلامت جسمانی و اخلاقی وجود داشت که توانست تا آخرین ساعات و در برابر تمام آسیبهای بیماری مقاومت کند» (دوبوار، 1981، 56). در نهایت از منظر سیمون، ادبیات و فلسفة سارتر، انتخابها و تلاشهای خستگیناپذیر او برای جستجوی برونرفت از بنبستها به کمک اندیشههای کانتی است. اندیشههایی با این مضمون که: «من موظفم، پس میتوانم» (همان 217).
3. تلقی همپیوند دو روشنفکر از انسان معاصر
در غروب جلال و وداع با سارتر، دانشور و دوبوار این موضوع را مطرح میکنند که جلال و سارتر هر یک به نوبة خود دربارة امکان تلقی جدیدی از انسان در قرن بیستم همسخناند و اینکه هر دو در کارکردهای جدید و روزامد روشنفکران معاصر، در مقایسه با روشنفکران گذشته، همعقیدهاند. از دیدگاه این دو زن، جلال و سارتر هر یک به روش خود به جهانبینی نوینی روی آوردهاند که در آن آدمی مسئولیتها و تکالیف دیگرگونی را نسبت به بشر پیشین بهعهده میگیرد و از حقوق متفاوتی برخوردار میشود. زیرا طبق آنچه که آثار ادبی و تاریخی نشان میدهد قبل از سدة نوزدهم، انسان با توجه بهبرداشت خود از فلسفههای جبرگرا «تماشاگر نبرد یزدان و اهریمن» بوده و به خود حق تقریباً هیچ «تقلا یا اعتراضی» را نداده است. اما در قرن نوزدهم متفکرانی نظیر هگل Hegel (1831-1770) پایههای این الگو از انسان منفعل و تسلیمشده را متزلزل ساخته و نقش روشنفکر را داشتن نگاهی انتقادی و تحلیلی به قاطعیت زمانه میدانند (رحیمی 17-12). از آن پس در قرن بیستم، شناخت دیگرگونه از انسان، مسئولیت روشنفکر را برای القای احساس «محق بودن» به جای «مکلف بودن» دشوارتر و پیچیدهتر از پیش میسازد.
1-3. جلال در مقام روشنفکر از نگاه سیمین دانشور
سیمین از شجاعت جلال در مقام روشنفکر سخنهای بسیار میگوید. از نظر دانشور، جلال هرگز در برابر بیعدالتیهای اجتماعی خاموش ننشسته و در سیاست، تزویر سیاسیون را بر نتابیده است. دانشور منش راستین جلال را در این راه میستاید چرا که او هیچگاه عقاید خود را با جاه و مقام معاوضه نکرده است: «اما جلال، این آخوندزادهی پرغرور، مراحل روشنفکری را قدم بهقدم پیموده بود و بر شخصیت شجاع و محکم خود تکیه داشت و گول نمیخورد» (دانشور، 1371، 22).
افزون بر این، سیمین از «رویکرد فردگرایانة جلال روشنفکر» سخن میراند که در زمانة خود با بینشی سرشار از ذکاوت و باریکبینی خلاف جریان حاکم گام برمیدارد (میرزایی، 1380، 53). بدین معنا که انتخابهای عمیقاً شخصی، قابل فهم و خطرپذیر را بر اتخاذ استدلالهای مصلحتی، سیستماتیک و به ظاهر منطقی دیگران ترجیح میدهد. بههمین دلیل پیش میآید که بارها به موضعگیریهای نادرست و یا بیطرف روشنفکران میتازد تا مسئولیت این گروه را به آنها یادآوری کند و بهتبع حس بیداری و آزادیطلبی را نزد آنان برانگیزد: «از مشروطیت به بعد، آزادی از دیدگاه استعمارگران برای ما، آزادی استخراج صدور نفت و منابع دیگر به غرب بود. اما جلال درست بر خلاف چنین آزادی گام بر میداشت» (دانشور، 1371، 22).
از این روست که بهزعم سیمین، استقلالطلبی در رأس اندیشههای جلال قرار دارد (میرزایی، 1380، 104). سیمین میگوید که به نظر جلال، آزادی برای ایران از راه مبازره با مارکسیسم استالینی روسیه و همچنین نبرد با امپریالیسم آمریکا و انگلیس حاصل میشود. به همین دلیل جلال در آثارش بیوقفه نتایج دسیسههای استعمار و استثمار را افشا میکند و علت عمدة تیرهبختی و مشکلات مردم جهان سوم را از نتایج وابستگی بهاین سه قطب میداند (دانشور، 1371، 22).
2-3. سارتر در مقام روشنفکر از نگاه سیمون دوبوار
سیمون دوبوار سارتر را به عنوان روشنفکری پیشرو میشناسد. او بنمایة بسیاری از دغدغههای فکری- فلسفی سارتر را تقابل میان نقش «روشنفکر سنتی» و «روشنفکر نو» میداند (دوبوار، 1981، 42). از دیدگاه سیمون، سارتر موقعیت اجتماعی جدیدی را برای روشنفکر در نظر میگیرد و مهمترین مبنای روشنفکری جدید را آمیختگی با مردم میداند. او سارتر را به عنوان نمونة زبدة روشنفکر نو و مردمی میداند: «روشنفکر نو به دنبال ادغام شدن با تودة مردم است تا پارهای از جهانشمولی حقیقت را به پیروزی برساند» (همان 14). بنا به گفتة سیمون، ژرفاندیشی سارتر در این زمینه، متأثر از دغدغة همیشگی او برای «فهم واقعی انسان» است. زیرا آدمی در زندگی در موقعیتهای بسیاری قرار میگیرد که خود را موظف به تصمیمگیری میبیند. هر انسانی امکاناتی متفاوت از دیگری دارد. هر انسانی با توجه به امکانات خود تصمیمی یگانه اتخاذ میکند و به دنبال آن دست به عملی متفاوت میزند. از اینرو شناخت کنشهای انسان در موقعیتهای متفاوت از دغدغههای اصلی سارتر میشود: «سارتر انسانها را نه چون مفاهیمی پوچ، بلکه آنها را مطابق با موقعیت، فرهنگ و زبانشان میفهمید» (همان 26).
سارتر همواره در جستجوی بنیان نهادن فلسفهای انسانمدار است و برای ترویج آن در دنیای واقعی بیوقفه تلاش میکند. او بر این عقیده است که در این بینش فلسفی، حتی اخلاق نیز بر پشتوانة آزادی و انتخاب استوار خواهد شد (همان 617-613). دوبوار نخستین برداشت سارتر از آزادی را، «آزادی رواقی» میداند؛ بهاین معنا که انسان در انتخاب کنشهای خود در موقعیتهای مختلف آزاد است. هرچند سیمون این مفهوم اولیة آزادی را نزد سارتر بسیار آرمانگرا و ناشی از تلقیهای به غایت خردگرایانه او میداند (همان 498-492) اما به هر روی آن را به عنوان مرحلهای مهم از حیات فکری او میشناسد. مرحلة مهمی در نظام فکری او که سرانجام به ایدة «آزادی اجتماعی» ختم میشود: «از این زمان [اسارت در زندانهای نازی] است که شما- سارتر- کوشش کردید بین آزادی درونیتان و توقع تحقق آزادی همگانی پیوندی برقرار کنید» (دوبوار، 1389، 354).
اینچنین است که بهعقیدة سیمون، سارتر سرانجام از یک نظریة فردگرا، به «یک برداشت متعهد اجتماعی- سیاسی»میرسد (همان 347). این تلقی متعهدانه نسبت به اجتماع و آزادی در همة فعالیتهای او تجلی مییابد و باعث درهمتنیدگی کنشهای متعدد سارتر میشود، به گونهای که نزد او فعالیتهای سیاسی و ادبی اهمیتی یکسان مییابند و جداسازی اقدامات فرهنگی- سیاسی او از یکدیگر ناممکن میشود (دوبوار، 1981، 16).
4. دو روشنفکر در کشاکش تردید
دانشور و دوبوار هر دو بر این عقیدهاند که آلاحمد و سارتر همواره سودای رهسپاری در راههای نیازموده در سر داشتهاند. اما دستیابی به این آرمان در قرن بیستم که عصر سیطرة مکتبها و ایدئولوژیهای رنگارنگ است، رسالت روشنفکری و فرهنگی این دو مرد را بیش از پیش دشوار میسازد. در روزگار هجوم ایدئولوژیها و بدگمانی همزمان به خردگرایی و تبعیت از احکام و هنجارهای اجتماعی، آلاحمد و سارتر راهحلهای از پیش تعیین شدة مکاتب را به چالش میکشند تا محاسن و معایب آنها را مورد تحلیل و بررسی قرار دهند. در واقع یافتن راهی نو و کارامد برای بهبود بخشیدن بهوضعیت انسان به دغدغهای مشترک نزد آنها تبدیل میشود. البته اگرچه آنها در این راه خواسته و ناخواسته گاه به دام ایدئولوژیها میافتند و در مسیرفکریشان پیوسته دگردیسیهایی به وجود میآید، اما این تغییرات و دگرگشتها در منظومة فکری آنها، هیچگاه معنای گسست از مفاهیمی نظیر «آزادی»، «مسئولیت» و «تعهد» را به خود نمیگیرد. در واقع این تغییر مسیرها نزد این دو روشنفکر به نوعی مؤید گذار از منزلگاههای مختلف تحولات فکری آنهاست. آنها اگرچه در موقعیتهای بسیاری دچار تردید میشوند، اما از تکاپو برای پاسخ به پرسشهای موجود باز نمیمانند و همواره به واکاوی شرایط عینی و تحلیل واقعیات میپردازند.
1-4. جلال، «معجون تضادها»
سیمین جلال روشنفکر را «معجون تضادها» میداند (دانشور، 1371، 17). از منظر او، جلال همواره در خط مشی فکری خود دچار تردیدهای بسیار میشود. او مبنای بسیاری از این تردیدها را نزد جلال، دوگانگیهای عمیق شخصیت او نظیر «دوگانگی شدید او میان زندگی روحی و جسمی» میداند: «جلال میان سیاست و ادب، ایمان و کفر، اعتقاد مطلق و بیاعتقادی در جدال است». (همان 6) او گسست جلال از حزب توده و روی آوردنهای متعدد او به سیاست و سپس جدایی از آن را بارها یادآور میشود. آلاحمد مدتی در انزوای سیاسی و اجتماعی به سر میبرد، اما در نهایت برای «زدودن تعفن خرابآبادیها» با موضعگیری دوباره در مسایل سیاسی- اجتماعی، رسالت روشنفکری خود را از سر میگیرد: (دهباشی، 1368، 308) «در این همه سالها سیاست بارها او را بهخود خوانده است، و با آنکه یکبار بوسیدش و کنارش گذاشت، اما چون سکوت علامت رضاست، هرگز نتوانسته است در برابر عدوان سکوت کند و نادیده انگاردش.» (دانشور، 1371، 7) در واقع آگاهی از مسئولیت روشنفکری، آلاحمد را به اتخاذ جهتگیریهای گاهی ناخواستهای ترغیب میکند که گاهی متناقضنما هم به نظر میرسند.
افزون بر این، سیمین علت دیگر پیدایش بیوقفة تردید نزد جلال را همچون سارتر متأثر از اندیشهورزی و تمایل او به خردگرایی میداند. هرچند خردمحوری یقینهای شکل گرفتة او را گاه به آشوب میکشد، اما به عقیدة دانشور، این تمایل او را از جزماندیشی و داشتن «تفکر زنگار گرفته» مصون میدارد. بنا به نظر سیمین، این امر باعث میشود که او در راه خود با «دانش و بینش» گام بردارد و مسیرهایی چون دینورزی، مارکسیسم، سوسیالیسم و اگزیستانسیالیسم را همچون منزلگاههایی موقتی پشت سر بنهد تا سرانجام با روشنبینی به جوهرة «شرافت انسانیت و عدالت» دست یابد (همان 22-21).
2-4. سارتر، آمیزهای از تناقض، شیفتگی و بدگمانی
سیمون دوبوار در وداع با سارتر شاخصترین و پایدارترین ویژگی اندیشگی سارتر را اینگونه مطرح میکند: «شکستن استخوانهای سر»؛ تعبیری که او برای توصیف پرسشها و پاسخهای سارتر و دگرگشتهای متعدد عقاید او بهکار میبرد. او سارتر را همواره در نبردی علیه اندیشههای خویش و افکار زمانه میبیند و بر این عقیده است که رویدادهای سیاسی- اجتماعی، همچون اتفاقات ماه مه 1968، همواره عقاید و افکار سارتر را دچار تحول و دگردیسی میکنند (دوبوار، 1981، 13). به علاوه، سیمون از جنگ جهانی دوم یاد میکند و دوران جنگ با آلمانها را موقعیتی میداند که سارتر از ایدة آزادی فردی که همیشه از آن دفاع میکرد، به ایدة آزادی اجتماعی میرسد. زیرا این دوران فشار و بحران جنگ و تاریخ، اندیشة «آزادی فردی» سارتر را به عقب میراند و او را به وادی نوینی از اندیشة اجتماعی میکشاند. در این تلقی نوین از آزادی، سارتر بر آزادی اجتماعی تکیه میکند. بدین معنا که آزادی هر فردی به آزادی دیگران وابسته است. البته دوبوار تکمیل عقیدة سارتر دربارة مفهوم آزادی را نتیجه کوشش سی سالة او در نگارش کتاب هستی و نیستی L’Etre et le Néantنیز میداند. (دوبوار، 1389، 359-350) افزون بر این، سیمون بیان میکند که با تکیه بر همین عقیده است که سارتر از این پس مدافع تودة مردم میشود. به همین دلیل در فعالیتهای سیاسی خود از حقوق طبقة آسیبپذیر جامعه، چون طبقة کارگران و حزب پرولتاریا دفاع جانانهای میکند و حتی از همین روست که سرانجام «برداشتی ضد استعماری» مییابد (همان 384) و دفاع از آزادی سرزمینهای مستعمره و مبارزه با استعمار و استثمار را بالاخره در کارنامة خود جای میدهد (همان 368).
سیمون، سارتر را در تمام فراز و فرودهای زندگیاش نویسندهای فیلسوف میشناسد و به او حق میدهد که همچون هر روشنفکر دیگری نگرشهای متفاوت و حتی متناقض سیاسی داشته باشد (همان 379). البته او اضافه میکند که سارتر در سیاست، همواره خواهان عدالت و آزادی بوده و اگرچه بارها همدلی خود را با احزاب مختلف اعلام کرده، اما هیچگاه عضو سرسپردة یک مسلک سیاسی نشدهاست (همان 363). زیرا برای سارتر که جانبدار آزادیست و در کشاکشهای اجتماعی و سیاسی همواره «به نفع انسان» جهتگیری میکند، تبعیت از یک حزب، مانع آزادی عقیده خواهد شد. به همین دلیل سارتر بهعضویت قطعی احزاب در نمیآید و همیشه به عنوان «فرد سیاسی خارج از سیاست» شناخته میشود. (شاتله 19) و البته از همین روست که دگردیسیهای بسیاری در زمینة سیاسی تجربه میکند و این تغییر مسیرها و تصحیح راههای پیموده، مسیر پرپیچ و خمی از تحول و تکوین نظام فکری او میشود که همواره بر حفظ خودانگیختگی او در وادی آگاهی، آزادی و فردیت تأکید داشته است (باتلر، 1382، 13).
بنا به سخن سیمون، سارتر ابتدا در سال 1941-1940 «گروه سوسیالیسم و آزادی» را تشکیل میدهد. سپس به این گمان که حزب کمونیست او را به دستیابی به سوسیالیسم یاری میدهد، به این حزب نزدیک میشود. او در طی سالهای 1952 تا 1962 بارها به این حزب میپیوندد و دوباره از آن جدا میشود و در سالهای آخر زندگی خود از حزب چپ پرولتاریا دفاع میکند (همان 404-363). سیمون، دلیل عمدة حمایت سارتر از این حزب را در برخی از اهداف آنها نظیر «نزدیک کردن سیاست به اخلاق» میداند (دوبوار، 1981، 41). در نهایت، دوبوار دگرگشتهای مکرر سارتر در عرصة سیاست را متأثر از آرمانخواهی و رغبت اندیشة او به نزدیک کردن سوسیالیسم به آزادی میبیند: «این تمایل شما [سارتر] به پیوند دادن سوسیالیسم با آزادی بود که باعث شد شما بین حزب کمونیست و جمعیت دمکراتیک انقلابی، میان تنهایی و انزوا و بازگشت دوبارة به حزب کمونیست و غیره، مدام در نوسان باشید» (دوبوار، 1389، 415).
5. دو روشنفکر در تکاپوی گفتگو با جامعه
1-5- جلال و دغدغة معلمی اجتماع
سیمین دانشور بر این باور است که آلاحمد نویسنده همچون بسیاری از متفکران و نویسندگان دیگر، از شرایط زمانة خویش تأثیر پذیرفته و این مسئله در جهانبینی او و شکلگیری آثار ادبیاش اهمیت بسزایی داشته است. به نظر او قهرمانان نوشتههای جلال، چون قهرمانان آثار ادبی گذشته، آرمانگرایی، دلدادگی یا پهلوانی را به حد افراط یا کمال نمیرسانند. از همین روست که مردم عادی جامعه یا خود نویسنده شخصیتهای اصلی آثار او را تشکیل میدهند (دانشور، 1371، 6).
به زعم سیمین، جلال همواره با قلم به دنبال آفرینش صدایی میگردد که انعکاس «اصالت زندگی» باشد و او واقعیت این اصالت را در میان مردم عادی و گمنام سرزمیناش جستجو میکند. به همین دلیل در زندگی روزمرة خود با فرودستترین مردم جامعه نشست و برخاست میکند (همان 14) که اغلب همین افراد شخصیتهای اصلی داستانهایش میشوند: «بارها شاهد بودهام که در یک قهوهخانة دودزده در یک دهکدة گمنام، ساعتها پای صحبت یک پیرمرد جلنبر و یا یک جوان خسته و آفتاب خورده و از کار بازگشته نشسته است و از ذهن تار آنها خاطرات یا مخاطرات آنها را با منقاش همدردی و حوصله بیرون کشیده است» (همان 8).
افزون بر این، شاگردها گروه دیگریاند که سیمین جلال را در همکنشی همیشگی و پایدار با آنها میبیند. او جایگاه جلال را در مقام معلم بهتصویر یک «مددکار اجتماعی»، «درخت سایهگستر» و «یک باغبان» تشبیه میکند. دانشور رفتار محبتآمیز و به دور از حسد جلال را عامل اصلی این نگرش و گرایش شاگردان جوان به سوی او میداند: «اگر درخت سایهگستری باشد چرا عدهای که همهجا سایههای توانبخش ازشان دریغ شدهاست، به این سایه پناه نبرند؟» (همان 14)
دانشور بارها از جایگاه معلمی جلال در اجتماع یاد میکند و دربارة فراز و نشیبها و خون دل خوردنهای او در حرفة معلمی سخنان فراوان میگوید. بنا به سخن دانشور، مسایلی نظیر منعهای پی در پی آلاحمد از تدریس، هر چند او را مدتی منزوی میکند، اما هرگز نمیتواند جایگاه واقعی معلمی جلال را تقلیل بدهد و اندکی از روشنگری و یاریرسانی او کم کند.
2-5. سارتر؛ روشنفکر متجدد یا مردمی؟
به نظر سیمون، سارتر نیز همواره بینش و منشی اجتماعینگر دارد و همیشه در سفرها به جای بازدید از موزهها، ترجیح میدهد مناطق خاصی از شهر چون «محلة بیکاران در لندن» را ببیند (دوبوار، 1389، 387) تا با نگاه خود و از نزدیک به واقعیات ناگفتة جوامع پی ببرد. به علاوه، سیمون دربارة بعد عاطفی ارتباط سارتر با دیگران، از رابطهاش با جوانان میگوید و از ذهنیت مثبتی که او نسبت به آنها دارد؛ تجلیل میکند. سیمون میگوید که سارتر گفتگو با جوانان را به هر مطالعهای ترجیح میدهد و این به خاطر آن است که نزد آنها، اندیشیدن همواره در جریان است و اندیشههایشان شکل جزمی و کامل به خود نگرفته است (همان 240-239). در واقع برای سارتر اندیشة پایان یافته، هر چند کامل به نظر برسد، از طغیان و سرپیچی یا به عبارت دیگر، از زندگی دور مانده است (احمدی، 1384، 77). به نظر سیمون، سارتر تنها با قرار گرفتن در چنین رابطهای است که میتواند احساس مفید بودن خویش را محک بزند و تأثیر اندیشة خود را بر جریانهای فکری جوانان ببیند (دوبوار، 1389، 240).
البته سارتر هربار که شاگردان، مریدوار برای دانستن راه درست، شنیدن پاسخی صحیح و یا برای درد دل کردن به او مراجعه میکنند، آزاری ملالآور را تجربه میکند. چراکه آنها با قضاوت پیشین خود سارتر را در مقام مراد قرار میدهند تا او پند و اندرزهای خود را به آنها ارایه کند. به عقیدة سارتر این قاطعیت در شناساندن راه درست درکل در قالب نصیحت بروز میکند و کفة برابری بین انسانها یعنی سخنگو و شنونده را جبراً نامتوازن میکند. از اینرو سارتر از قرار گرفتن در این موقعیت رنج بسیار میبرد (دوبوار، 1981، 401). در واقع برای سارتر، روشنگری و آگاهی بخشیدن به انسانها با نصیحت کردن آنها در مقام ارباب تفاوتی بسیار دارد.
موضوع دیگری که سیمون مطرح میکند و آن را نیز از تناقضهای شخصیت سارتر میداند، این است که سارتر در روابط خود به هنگام یاری رساندن به دیگران مهربان و گشادهروست، اما در شرایطی که کسی بخواهد به او یاری برساند نوعی اکراه و مخالفت در او پدید میآید: «از طرفی خشکی برخورد و از طرف دیگر گشادهرویی شما، تضاد فاحشی را رقم میزند» (همان 255). این تضاد هنگامی پررنگتر میشود که سارتر اجتماعگرا که همواره در جستجوی تحول بینشهای جمعی است، ناگهان سرخورده و واداده به گوشة عزلت پناه میبرد. دوبوار گوشهگیریهای سارتر را بیشتر مربوط بهزمانی میداند که بهنوشتن مشغول است یا به خاطر بیماری در شرایط نامساعدی قرار گرفته و به کمک دیگران نیاز دارد. علیرغم این تصویر که از شخصیت گوشهگیر و منزوی سارتر در ساحت زندگی فردیاش ارایه شده است، دوبوار او را روشنفکری در هم تنیده با اجتماع و آنچه بهاجتماع مربوط میشود، میداند.
نتیجه
ادبیات تطبیقی با تکیه بر وجوه مشترک و همپیوند آثار ادبی، امکان مطالعه، تحلیل و تطبیق آثار متعلق بهادبیات جهان را فراهم میآورد. این نگرش تطبیقی مرزهای زبانی و جغرافیایی را درمینوردد و به طرز چشمگیری شناخت و درک بهتر و قابلاعتمادتری از دیگری را فراهم میکند. ما در این نوشتار به مطالعه و واکاوی گزارشها و قضاوتهای دانشور و دوبوار دربارة آلاحمد و سارتر پرداختیم و توانستیم به وجوه مشترک نگاه دو زن به دغدغههای مشترک و همنوای دو نویسنده و روشنفکر تأثیرگذار در قرن بیستم دست یابیم.
آنچنانکه از نگاه دوبوار و دانشور نظارهگر شدیم، سارتر و آلاحمد با تکیه بر مفاهیمی نظیر آزادی، تعهد و احساس مسئولیت در نویسندگی به عنوان روشنفکرانی نوگرا، اجتماعی، استعمارستیز و مردمی مطرح میشوند. آنها با برقراری ارتباط نزدیک و صادقانه با افراد عادی جامعه به رسالت تعهدگرانة خود جامة عمل میپوشانند و با نگرشهای اجتماعی- سیاسی خود همواره در جستجوی یافتن راههای برونرفت از نابسامانیها و انسدادهای موجودند که البته در این راه با تردیدهای پیاپی روبهرو میشوند.
از آنجا که ما درصدد کاوش در چگونگی تلقی همتای ایرانی دوبوار از همدم خویش برآمده بودیم، دیدیم که در جهتگیری دانشور نسبت به فعالیتها و دغدغههای آلاحمد، همچون جهتگیری دوبوار نسبت به سارتر، عینیتگرایی تحلیلمحور و ذهنیتگرایی عاطفهمحور در نوشتار آنها به هم آمیخته است. دانشور در بعد عینیتگرایی، همچون دوبوار، عقایدی را عنوان میکند که از بینش نقادانه او نسبت به شخصیت آلاحمد، جامعة آن روز ایران و تحولات جهانی و همچنین از دانش او در زمینة ادب، هنر و فلسفه ناشی میشود. هرچند در هر دو اثر نگاه انسانی و مهرآمیز این دو زن بهآلاحمد و سارتر به انگارهها و قضاوتهای عاطفی هم میانجامد، اما در هر دو اثر دریافتها و برداشتهای این دو زن نویسنده به انگارههای عینی و بیطرفانه نیز کشیده شده و در طول نوشتارشان حضوری دائمی مییابد.
با مطالعة تصورات یک نویسندة زن از یک روشنفکر مقبول در جامعة غرب و تطبیق آن با تصورات یک زن ایرانی از کلیت شخصیت و آثار یک نویسندة مؤثر در ایران معاصر، به همسو بودن جهتگیری آنها نسبت به این دو مرد و به همپیوندی بنمایهها و مضامین مشترک آثار آنها پی بردیم. آنچه دیدیم، مؤید این است که فراتر از تفاوت فرهنگها و فارغ از مرزبندیهای متعدد جغرافیایی و فرهنگی، نگاه همسوی دو زن نویسنده بهزندگی و آثار دو نویسندة روشنفکر بهآفرینش آثاری با ساختار و مضامین متناظر، همپیوند و گاهی مشابه انجامیده است.