Document Type : Research Paper
Authors
1 دانشگاه تهران
2 h
Abstract
Keywords
مقدمه
نمیتوانم نام خانوادگیام را ذکر کنم، چون:
- «بابا، دارم یه یادنگاشت مینویسم.»
- «عالیه! فقط اسم ما رو نبر.»
(دوما 63)
در دهة اخیر، خوانندگان ادبیات انگلیسی در غرب شاهد افزایش انفجاری یادنگاشتها[1] و رمانهایی بودهاند که به قلم زنان مهاجر ایرانی[2] و دربارة فرهنگ و هویت ایرانی پدید آمدهاند. در این دهه، زنان مهاجر ایرانی در غرب، به ویژه در ایالات متحده، با وسعت و شتابی بیسابقه به نگارش انگلیسی روی آورده و کوشیدهاند تا صدای ویژة خود را در میان صداهای مربوط به دیگر اقلیتهای قومی- فرهنگی به خوانندگان انگلیسیزبان بشناسانند[3]. این انفجار ادبی تا حدودی معلول به صحنه آمدن نسل دوم مهاجران ایرانی بوده است که برخلاف والدین خود به زبان انگلیسی سخن گفته و کمابیش عضوی از جامعة فرهنگی غرب شدهاند. البته، همانطور که پژوهشگران اشاره کردهاند، دلیل روشنتر این پدیده در سالهای پس از حملات تروریستی 11 سپتامبر، بالا گرفتن کمسابقة تنش میان غرب و اسلام و به دنبال آن حضور همیشگی خاورمیانه، به ویژه ایران، در سرخط اخبار رسانههای غربی بوده است (مظفری، 2006، 516؛ دارزنیک، 2008، 55؛ ویتلاک، 2007، 12). یکی از پیامدهای این حضور همیشگی در صدر اخبار، افزایش حس کنجکاوی خوانندگان غربی دربارة اسلام و ایران و هرگونه مسئلة مرتبط با این دو بوده است. در این سالها، که اسلام همواره از سوی بیشتر رسانههای غربی به عنوان تهدیدی ذاتی علیه صلح و امنیت جهانی و دستاوردهای تمدن بشر مطرح و نکوهش گردیده است و به مخاطبان القا شده است تا سایة این تهدید ویرانگر را بر زندگی خویش احساس نمایند، حضور واژة «ایران» در عنوان یک کتاب کافی بوده است تا طیفهای گستردهای از خوانندگان را به سمت آن کتاب کشانده و گاهی آن را به ردههای نخست جدول پرفروشها نزدیک نماید[4]. شاید بسیاری از این خوانندگان برآن بودهاند تا با «شناخت» بهتر این تهدید ناشناخته، شیوههای احتمالی مقابله با آن را بیاموزند.
این نویسندگان معمولاً مسائل و معضلات زنان در ایران، به ویژه ایران معاصر، را مرکز توجه خویش قرار داده و اغلب روایتشان را بر اساس سرگذشت «واقعی» خویش یا یکی از نزدیکانشان بنا کردهاند. بسیاری از این متون که در فضای پرالتهاب و تهدیدآمیز پس از 11 سپتامبر نگاشته شدهاند، به طور چشمگیری دستخوش خودتحریفی گشته و اغلب به بازتولید انگارههای کلیشهای و اسلامهراسانه روی آوردهاند. در این میان، تعدادی از زنان نوقلم، سوار بر موج کنجکاوی خوانندگان غربی و تبلیغات رسانهای اسلامهراسانه، با نسخهبرداری از متون رسانهای و آثار مستشرقان کهنه و نو، یادنگاشتها و رمانهای خویش را به تولید انبوه رسانده و خود را به عنوان سخنگوی زنان ایران معاصر مطرح نمودهاند. بسیاری از نوشتههایی که از دل این شرایط پدید آمدهاند، ناگزیر ایران را از دیدگاهی «غربیشده» به تصویر کشیده و چیزی جز بازتولید متون آرشیوی و رسانهای غرب نبودهاند. آنچه در بسیاری از این متون نادیده گرفته شده است، صحنة زندة حیات اجتماعی و فرهنگی ایران است. در ادامة این مقاله به خوانش عطر سنبل عطر کاج اثر فیروزه جزایری دوما، به عنوان یکی از آثار شاخص ادبیات ایرانی- آمریکایی میپردازیم تا ضمن بررسی رویکرد این نویسنده، شرایط حاکم بر ادبیات زنان مهاجر ایرانی را توصیف کنیم.
بحث و بررسی
یکی از نکات شایان توجه دربارة ادبیات انگلیسی زبانِ مهاجران ایرانی، حضور کمرنگتر و کمتعدادتر نویسندگان مرد است. برخی منتقدان این استیلای زنانه را از پیامدهای رواج جریان فمینیسم میدانند (مولوی، 1388، 369)، جریانی که در این سالها دستخوش آمیخته شدن بیسابقة حقوق و مسائل زنان مسلمان با گفتمان سیاسی دولت آمریکا، به ویژه طرح «مبارزه با تروریسم»، شده است (دباشی 8، تور). همچنین، عدهای این پدیده را حاصل سکوت تحمیل شده به مردان مهاجر ایرانی میدانند؛ وضعیتی که درپی اشاعة تصویر خشن و زنستیز از مرد ایرانی در رسانههای غربی و همچنین در آثار برخی زنان مهاجر ایجاد شده است (فتوحی، 2012، 27). در اکثر یادنگاشتها و رمانهای زنان مهاجر ایرانی در غرب، مشکلات زنان در ایران کانون توجه قرار گرفته است. نکتة شایان توجه دیگر، رواج بیسابقة نوع ادبی یادنگاشت در مقایسه با رمان و انواع ادبی دیگر است. این امر نیز نشانة علاقة خوانندگان غربی به روایتهای «مستندگونه» و شرححال «واقعی» زنانی است که در جایگاه «شاهد عینی» مسائل زنان در ایران معاصر را بازگو میکنند[5]. ترجیح یادنگاشت بر رمان و داستان کوتاه، همانطور که پژوهشگران اشاره میکنند، حاکی از رویکرد غیرادبی و غیرهنری خوانندگان غربی و علاقة آنان به وقایع اجتماعی و مسائل سیاسی است (ونزان، 2010، 16، لوراین آدامز، 2008، 19). کیت آدامز، با اشاره به تلفیق حوادث فردی و رویدادهای تاریخی- اجتماعی در یادنگاشت، نویسندة این نوع ادبی را به مثابة مخبر و مفسر تاریخ معاصر میداند (8). در واقع، به هر دلیل که باشد، یادنگاشت زن ایرانی اکنون به «کالایی بسیار پرفروش» تبدیل شده است، و «عطش غرب برای این آثار سیریناپذیر به نظر میرسد» (نقیبی، 2009، 81).
در چنین شرایطی، برخی از زنان مهاجر ایرانی که رؤیای تولید آثار پرفروش را در سر میپروراندند، به نوشتن یادنگاشتهای مستندگونهای روی آوردند که در آنها موضوعاتی چون تبعیض و خشونت علیه زنان و کودکان، ازدواج اجباری کودکان، سنگسار دختران نوجوان، و... همواره جزء ثابت داستان است. به عقیدة ویتلاک، زن مهاجر ایرانی در غرب از جایگاه «مطلوب» خود به مثابة میانجی میان دو فرهنگ غربی و اسلامی بهره گرفته و سرگذشت «واقعی» زن ایرانی را به زبان خوانندة غربی بازگو میکند: نیمة شرقی این زن، موجب باورپذیری اثرش شده و نیمة غربیاش موجب جلب اعتماد خوانندگان غربی میگردد (14). ناهید راچلین، که خود نویسندة چند اثر از جمله یادنگاشت دختران پارسی است، علاقة خوانندگان غربی به سرگذشت «واقعی» زن ایرانی را رمز موفقیت آثار زنان نویسندة مهاجر ایرانی میداند (156). علاوه بر این- از آنجا که اغلب این نویسندگان دارای تحصیلات آکادمیک غربیاند- طرفداران غربی آنان نظراتشان را به عنوان «دانش عینی» پذیرفته و قضاوتهایشان را از روی اعتماد علمی پذیرفتهاند (مرندی و پیرنجمالدین، 2009، 24). لوراین آدامز با توجه به اقبال خوانندگان غربی به یادنگاشتهای زنان مسلمان در غرب، میگوید: «در برخی زمانها، توجه غربیان به زنان مسلمان نه به واسطة کوشش ادبی آنان، بلکه به خاطر چگونگی جای گرفتن آنها در مناقشات سیاسی بزرگتر است» (19). مسلم است که در سالهای پس از حملات 11 سپتامبر، و در ایامی که حقوق زنان مسلمان به ابزاری برای توجیه اقدامات مداخلهجویانة غرب در خاورمیانه تبدیل شده است، یادنگاشتهای زنان مهاجر ایرانی فضای مناسبی را برای رواج فمنیسم آلوده به شرقشناسی فراهم آورده است، فمنیسم شرقشناسانهای که فرض اساسی آن تقابل دوگانه میان غرب، به مثابة بهشت رستگاری زنان، و «جهان اسلام»، به مثابة شکنجهگاه زنان، بوده است (هو، 2010، 433؛ تور 1؛ بهرامیتاش، 2005، 224).
با این وجود، اشتغال بیسابقة زنان مهاجر ایرانی به ادبیات انگلیسی و پرداختن آنها به مطالعه و معرفی فرهنگ و هویت ایرانی در دهة اخیر را نمیتوان، و نباید، تنها با توجه به انگیزههای تجاری یا سیاسی توضیح داد. این موج ادبی از وجود انگیزههای اصیلتر و ریشهدارتری نیز، درنزد برخی از این نویسندگان، حکایت میکند. در سالهای پس از 11 سپتامبر که رسانههای غربی مخاطبان را با رگبار «تصاویر و اخبار منفی از ایران و ایرانیان بمباران میکردهاند، تشویش مهاجران ایرانی در مورد تعلقات ملی خویش شدیدتر شده است (کریم و رحیمیه، 2008، 9). مهاجران ایرانی (به ویژه نسل دومیها که برخلاف والدینشان توانسته بودند زبان و فرهنگ معیار کشور جدیدشان را آموخته و کمابیش عضوی از خانوادة فرهنگی آن کشور گردند) قربانی شعارهایی نظیر «محور شرارت» گردیده و احساس امنیت و تعلق خویش را تا حدودی از دست میدادند. این فرزندان مهاجرت، که برخلاف والدینشان ریشة قابل اتکایی در فرهنگ ایران نیز نداشتند، به ناگاه دچار آوارگی فرهنگی گشته و از این رو تلاش ناگزیری را در جهت شناسایی ریشههای واقعی خویش آغاز نمودند[6]. یاسمین دارزنیک یکی از ویژگیهای منحصر به فرد ادبیات مهاجرت ایرانی در آمریکا در دورة بعد از 11 سپتامبر را غلبة موضوعات مرتبط با تاریخ و فرهنگ ایران میداند، این در حالی است که ادبیات مهاجرت دیگر اقوام معمولاً زندگی روزمره و فردی مهاجران در آمریکا را مدنظر قرار میدهند (2008، 56). این جستجوی فرهنگی ناگزیر، انگیزهای برای پدید آمدن تعدادی آثار در قالب شعر، رمان، نوشتههای ادبی و یادنگاشت از جانب نسل دوم مهاجران ایرانی گردید. این گونه بود که خوانندگان غربی برای نخستین بار صدای ویژة ادبیات مهاجرت ایرانی را شنیده و میشناختند.
تعدادی از آثار ادبیای که از این جستجوی فرهنگی و هویتی حاصل گردیدند، به جای تلاش منفعلانه در جهت ارضای انتظارات خوانندگان غربی، شناخت درستتر و بازنمایی واقعیتر فرهنگ و هویت ایرانی و اسلامی را مدنظر خویش قرار دادند. با این توصیف، میتوان گفت که روایتهای این «شهرزادان غریب» شبهای پراضطراب 2001 و پساز آن، همانند روایتهای شهرزاد قصههای هزار و یک شب، به تلاشی برای بقا (فرهنگی و همچنین جسمانی) تبدیل میگردید. اگرچه برخی نویسندگان بقای جسمانی خویش را در اتخاذ رویکرد منفعلانه درجهت رضا و سرگرمی شهریاران غربی خویش دیده، و با تبری جستن از فرهنگ و هویت اسلامی و ایرانی، خود را تافتة جدابافته جلوه دادهاند، نویسندگانی هم بودهاند که تلاش خود را به حقیقتگویی معطوف نموده و اصل بیطرفی را تاحدودی رعایت نمودهاند. فاطمه کشاورز یادنگاشت یاسمن و ستارهها: چیزی بیشتر از لولیتا خوانی در تهران (2007)را در واکنش به اشاعة تصاویر منفی از ایران در لولیتا خوانی در تهرانِ (2003) به قلم آذر نفیسی نوشت. انتقاد شدید کشاورز به نفیسی، و تفاوت دیدگاه او با نفیسی، خود گواه وجود آراء و رویکردهای متفاوت میان زنان مهاجر ایرانی است.
در ادامة این مقاله، با بررسی جزئیات متنی یادنگاشت عطر سنبل عطر کاج برآنیم تا نشان دهیم که جزایری، ازجملة نویسندگانی است که از اشاعة انگارههای ضدایرانی دوری جسته و باور به خرافهگرایی، زنستیزی، جزماندیشی، خردستیزی و واپسگراییِ ایرانیان را- آنچنان که در آثار نویسندگانی چون آذر نفیسی، ناهید راچلین و غیره مشاهده میشود[7] - به چالش کشیده و نشان میدهد اینگونه کاستیها محدود به فرهنگ و جغرافیای خاصی نیست. وی همچنین به شیوهای تمثیلی، موانع و مخاطرات پیشروی داستان نویسان مهاجر ایرانی را به تصویر کشیده و از این طریق روایت خود را در تقابل با آثاری عرضه میکند که در آن زنان مهاجر ایرانی خواسته یا ناخواسته به باورهای شرقشناسانه دامن زده و نوعی فمنیسم آلوده به شرقشناسی را عرضه کردهاند. استفاده از طنز در توصیف زندگی در آمریکا و تغییر مکرر صحنة داستان از ایران به آمریکا و برعکس، این اثر را در تقابل با یادنگاشتهایی چون لولیتاخوانی در تهران، اثر نفیسی و دختران پارسی اثر راچلین قرار میدهد که در آنها نویسندگان، با تمرکز بر زندگی در ایران، زنستیزی و جزماندیشی ایرانیان را از دیدگاهی غربیشده برای خوانندگان غربی توصیف میکنند.
من و خانوادهام نمیدانستیم چرا آمریکاییها چنین تصویر غلطی از ایران دارند، تا اینکه روزی یکی از همسایهها سرنخی به دستمان داد. او گفت که فیلم لورنس عربستان را دیده است و به همین جهت ایران را خوب میشناسد. (دوما، 2004،33)
فیروزه جزایری دوما در سال 1344 در شهر آبادان در خانوادهای مسلمان به دنیا آمد. پدرش مهندس شرکت نفت ایران و مادرش خانهدار بود. وقتی هفتساله بود به دلیل مأموریت پدرش از جانب شرکت نفت ایران به همراه خانواده به ایالات متحده سفر کرد و به مدت دو سال در شهر ویتییر کالیفرنیا ساکن شد و دوباره به ایران بازگشت. پس از دو سال اقامت در ایران، خانوادة جزایری بار دیگر به ایالات متحده مسافرت کرد و این بار برای همیشه در آن کشور ساکن شد. وی در زمان تحصیل در دانشگاه برکلی با مردی فرانسوی به نام فرانسوا دوما ازدواج کرد. نخستین تجربة نویسندگی دوما یادنگاشت عطر سنبل عطر کاج[8] است که در سال 2003 در ایالات متحده انتشار یافت و به سرعت به ردههای نخست آثار پرفروش رسید. این اثر همچنین نامزد نهایی چند جایزة ادبی معتبر، از جمله جایزه ادبی تربر شد. ترجمة فارسی این کتاب در ایران در کمتر از چهار سال به چاپ هجدهم رسید. دوما در این اثر به روایت زندگی خود و خانوادهاش در ایالات متحده از زمان مهاجرت آنها تا زمان حاضر میپردازد. در عطر سنبل عطر کاج، به مثابة یک یادنگاشت، سرگذشت فردی شخصیت در بستر وقایع تاریخی- اجتماعی و ویژگیهای فرهنگی ایران و ایالات متحده روایت شده است. یکی از ویژگیهای این اثر در مقایسه با برخی آثار مشابه، تلاش نویسنده در حفظ بیطرفی و صداقت در بازنمایی وقایع تاریخی و توصیف ویژگیهای فرهنگی-اجتماعی ایران و آمریکاست. صرفنظر از برخی کلیگوییها درباب واقعیات اجتماعی ایران، از جمله رسوم ازدواج و فرصتهای تحصیلی برای دختران، و پارهای اشکالات در تفسیر وقایع تاریخی، از جمله ماجرای سفارتخانة آمریکا در ایران، میتوان گفت که نویسنده در بازتاب واقعیتهای تاریخی، اجتماعی و فرهنگی رویکرد نسبتاً بیطرفانه و عینیتری را اتخاذ کرده است. از جملة مهمترین ویژگیهای این اثر نقد گفتمان حاکم بر فضای رسانهای و سیاسی ایالات متحده، به ویژه گرایشهای نژادپرستانه و اسلامهراسانه در این کشور است.
یکی از بنمایههای مکرر در یادنگاشت دوما، عقاید و تصورات کلیشهای غربیها دربارة ایران است. این عقاید، که ریشه در آثار ادبی و غیرادبی مستشرقان کهنه و نو و همچنین تبلیغات رسانهای در غرب دارد، همواره هستة «دانش» تغییرناپذیر غربیها دربارة خاورمیانه، از جمله ایران، را تشکیل دادهاست. اغلب این تصاویر و تصورات هرگونه ارتباط با تئاتر زنده و پویای حیات اجتماعی و فرهنگی ایران را از دست داده و، جز در لابهلای صفحات پوسیدة کتابهای مستشرقان و متون رسانهای غرب، مابهازای دیگری ندارند. ادوار سعید، در کتاب مهم و تأثیرگذار شرقشناسی (1977)، یکی از مهمترین مشکلات شرقشناسی در ارتباط با خاورمیانه را در اتکای همیشگی این نحله به دستهبندیها و مقولات کلی و اجتناب از پرداختن به پیچیدگیها و تفاوتهای تاریخی، مذهبی، اجتماعی، و جغرافیایی در این منطقه میداند. سعید این رویکرد غیرتاریخی و این «دانش» بیتمایز و تغییرناپذیر را ابزاری ایدئولوژیک برای تحکیم و تداوم استیلای طولانیمدت غرب بر منطقه خاورمیانه در سدههای اخیر میداند. او معتقد است که شرقشناسی تحت عناوین و مقولاتی کلی چون «الگوی ذهنی عربی»، «ذهن شرقی»، «جامعة اسلامی» و... کوشیده است تا به انحای گوناگون مردمان خاورمیانه، آسیای شرقی و شمال آفریقا (و حتی فراتر از اینها) را تنبل و درمانده، وحشی و عقبمانده، و جبرگرا و خرافاتی معرفی کند (102)؛ جوامعی عقبمانده که تحت فرمان حکومتهای مستبد و در شرایطی دشوار و به دور از رفاه و عدالت اجتماعی به سر برده و تنها راه بهبودی اوضاع خویش را در چرخش کواکب جستجو میکنند. طبیعی است که چنین مردمانی فاقد هرگونه ارادة تاریخی و حرکت اجتماعی بوده و تنها راه نجات آنان طرحهای استعماری و امپریالیستی غرب است.
فیروزه[9] ، راوی داستان، در اوایل اقامتش در آمریکا در دهه 70 میلادی، درمییابد که از نظر آمریکاییها «همة مردم خاورمیانه مثل هماند» (21). اکثر مردم آمریکا، که نمیتوانند ایران را از کشورهای عربی و آفریقایی متمایز کنند، مکرراً دربارة لورنس عربستان، صحرای آفریقا، و... از فیروزه پرسش میکنند. فیروزه به سختی تلاش میکند تا به آنها بیاموزد که صحرای آفریقا در قارة دیگری است و اینکه لورنس عربستان ارتباط چندانی با ایران ندارد، اما انگار گوش کسی بدهکار نیست. جالب توجه اینکه آمریکاییها بهطرز شگفتی بر این تصورات اصرار ورزیده و انگار«آرزوی ندانستن» در آنها مانع جستجوی حقیقت میگردد. این آرزوی ندانستن چنان وسواسگونه و غلبهناپذیر است که فیروزه گاهی وقتها تلاش در جهت روشنگری را رها کرده و در صدد سرگرم کردن خویش و دست انداختن آنها برمیآید:
بعضی وقتها از پرسشهای آنها کلافه میشدم، اما هرگز با مشت به سر کسی نکوبیدم، در عوض از کلمات استفاده میکردم. یکی از پسرهای مدرسه، که همیشه سؤالات خیلی احمقانهای میپرسید، یک روز در مورد شتر و صحرای آفریقا از من سؤال کرد. این بار، که انگار بارقههایی از حرفة آیندهام، یعنی داستاننویسی، در من ظاهر شده بود، شروع به داستانبافی کردم. گفتم بله، شتر هم داشتیم، یکی یککوهانه و یکی هم دوکوهانه. شتر یککوهانه مال پدرم بود و آن یکی، استیشن واگن خانوادگیمان بود. پسرک که چشمانش از حدقه درآمده بود گفت: «کجا نگهشون میداشتین». گفتم: «خوب، تو گاراژ دیگه». پسرک که به مراد دلش رسیده بود به سرعت دور شد تا دانش خود را با بقیة بچهها، که در حیاط بازی میکردند، درمیان بگذارد (تأکید از محققان) (33-34).
این صحنة به ظاهر ساده، اما طنزآمیز، حاوی چند نکتة مهم است. نخست اینکه نویسنده، به شیوهای تمثیلی، سرنوشت خطیر داستاننویسان مهاجر ایرانی در غرب را با بیان این واقعة به ظاهر کودکانه ترسیم میکند. خودتحریفی و «داستانبافی» فیروزة بازیگوش در این صحنه، شبیه سرنوشت داستاننویسانی است که در فضای اجتماعی تبلیغاتزده و سیاستزدة پس از 11 سپتامبر قلم به دست گرفته و درصدد شناساندن ایران به خوانندگان غربی برمیآمدند، آن هم در زمانی که، تحت القای حجم وسیع و بیسابقهای از تبلیغات رسانهای، اکثر خوانندگان غربی کمترین تردیدی به «دانش» خود دربارة خاورمیانه و ایران ندارند. تلاش فیروزه در جهت سرگرم کردن پسرک خیالباف شبیه تلاش نویسندگانی است که، به امید رضایتخاطر خوانندگان و اقناع ناشران، و با انگیزة نوشتن آثار پرفروش، «داستانبافی» و خودتحریفی را به حقیقتگویی ترجیح دادهاند. نکتة دوم اینکه، دوما در این صحنه، برخورد پسرک با داستان فیروزه و نوع تعبیر او از «دانش» را، به شیوهای تمثیلی، با «دانش» شرقشناسی مقایسه کرده است. دوما، در این صحنة طنزآمیز، مرزهای محدود و خطوط قرمز «دانش» شرقشناسی را مورد انتقاد قرار داده و بر واپسگرایی و تغییرناپذیری انگارههای شرقشناسانه تأکید میکند. آنچه تکاپوی پسرک در جستوجوی «دانش» را به نتیجة مطلوب میرساند، میبایست تکرار محض، یا حداکثر تأیید، تصورات و انگارههای پیشین وی باشد. دوما، در این صحنه، آنچه را که ادوراد سعید، تغییرناپذیری دانش شرقشناسی میداند، به شیوهای ملموس نشان داده است. ضیاءالدین سردار، با اشاره به تغییرناپذیری انگارههای شرقشناسانه، این دانش را نوعی ناآگاهی نظاممند و خودفریبی خودخواسته میداند که عیار اعتبار آن نه صحت علمی، بلکه ایجاد خودرضامندی و خودبرتربینی در سوژة غربی است (4).
سعید یکی از موارد تغییر ناپذیر در شرقشناسی را تأکید این دانش بر عقبماندگی جوامع «مشرقزمین» میداند تا بدین وسیله، ضمن القای حس برتری در میان غربیان، طرحهای استعماری و امپریالیستی غرب را از لحاظ اخلاقی و انسانی موجه جلوه دهد (172). کاریل چرچیل، نمایشنامهنویس نامدار انگلیسی، در نمایشنامهای کوتاه با عنوان هفت کودک یهودی (2009)، که در واکنش به وضعیت غزه نوشت، استفاده از مفهوم چادرنشینی و شتر را راهبردی ایدئولوژیک میداند که سیاستمداران اسراییلی با تکیه بر آن، خانههای فلسطینیان را تصاحب میکردند. در این نمایشنامه، پدر و مادری یهودی، که منزل خانوادهای فلسطینی را اشغال و تصاحب کردهاند، برای پنهان کردن این قضیه از کودک خود به تمهیداتی آشنا روی میآورند:
بهش [به کودک] بگو آنها [فلسطینیها] بدوی و بیابانگردند
از شتر و بیابان و خرما برایش بگو
بهش بگو در چادر زندگی میکنند
بهش بگو اصلاً خانه نداشتهاند. (ب 4)
در روزهای اول اقامتشان، فیروزه و پدرش، کاظم، از بیاطلاعی غربیها از صنت نفت ایران و، در عوض، کنجکاویشان دربارة «گربههای پارسی» شگفتزده میشوند[10]. در واقع اگر هم کسی در میان آمریکاییها پیدا شود که بتواند میان ایران و قارة آفریقا تفاوتی قائل شود، این دانش وی را باید مدیون «گربههای پارسی» دانست. فیروزه و پدرش، همانند بیشتر مردم ایران، نمیدانند به پرسشهای مکرر دوستان آمریکایی خود دربارة «گربههای پارسی»، چه پاسخی باید بدهند. یکی از بخشهای جالب و طنزآمیز این یادنگاشت، خاطرهای از دوران دانشجویی کاظم و دیدار وی با فیزیکدان معروف مقیم آمریکا، آلبرت اینشتین، است. کاظم به کمک چند تن از استادان دانشگاه محل تحصیلش به دیدار اینشتین در نیوجرسی میرود. او که دانشجوی صنعت نفت بوده و به فیزیک نیز بسیار علاقهمند است، با شور و اشتیاق بسیار نظر اینشتین را دربارة صنعت نفت ایران جویا میشود. اینشتین، که انگار چیزی از ایران معاصر و نفت ایران نشنیده است، در پاسخ میگوید: «من فرشهای معروف و گربههای زیبایتان را میشناسم» (94).
در این صحنه نیز، دوما پایبندی وسواسگونة غربیها به تصورات و دانش سنتی و آرشیوی دربارة ایران را دستمایة طنز انتقادی خویش قرار داده است. یادآوری این نکته که اینشتین در فرهنگ جهانی به نماد دانش و آگاهی تبدیل شده است، تناقض موجود در این صحنه را آشکارتر میکند. در واقع، این صحنة تمثیلی تناقض آشکار در برخورد غربیها با شرق را، در عصر تولید و انتشار سریع اطلاعات، نمایان میکند. در اینجا، بیاطلاعی غربیها از صنعت نفت ایران نمایانگر یک ویژگی اساسی و راهبردی در شرقشناسی است که منتقدان این نحله بر آن انگشت گذاشتهاند. همانطور که ادوارد سعید اشاره میکند، شرقشناسی همواره جوامع شرقی، به ویژه جوامع غرب آسیا و شمال آفریقا را عقبمانده و به دور از هرگونه پیشرفت مدنی و صنعتی نشان داده است و در عمل طرحهای استعماری غرب را از لحاظ انسانی و اخلاقی موجه جلوه داده است (172). انور عبدالمالک علاقة پژوهشگران این نحله را به شناساندن و ستایش زبانها و فرهنگهای باستانی و مرده در خاورمیانه، از نشانههای این ویژگی اساسی شرقشناسی میداند (51). او نیز این رویکرد را راهبردی سیاسی میداند که هدفش القای این باور است که جوامع شرقی از گذشتة درخشان خویش فاصله گرفته و سیر نزولی و رو به زوال این جوامع و جذب نهایی آنها در تمدن غرب اجتنابناپدیر است (همان). عبدالمالک اصرار غربیها بر استفاده از اسامی باستانی مناطق شرقی را نیز از همین جنس میداند (همان). دوما میگوید: «هروقت به کسی میگفتم که ایرانی هستم، بلافاصله بعد از آن میگفتم: همان جایی که گربههای پارسی زندگی میکنند» (33).
به علاوه، بیاطلاعی آمریکاییهای دهة 70 از تاریخ معاصر ایران، به ویژه مسئلة جنجالی ملی شدن نفت ایران، نمایانگر گرایش گفتمان حاکم در ادبیات و رسانههای غربی است که نتیجة آن سرپوش گذاشتن بر تاریخ استثمار و چپاول منابع طبیعی این کشور از جانب دولتهای غربی بوده است. دوما در این یادنگاشت داستان تلاش تاریخی مردم ایران در ملی کردن صنعت نفت و ایجاد حکومت قانون وکارشکنی متقابل دولتهای غربی را برای خوانندگان انگلیسیزبان بیان میکند. در واقع، یکی از نقاط قوت این یادنگاشت آوردن اینگونه مسائل به خودآگاهی سیاسی ادبیات انگلیسی، به ویژه ادبیات مهاجرت ایرانی، است. به هر حال، جالب توجه است که در دهة 1970، علیرغم تاریخ طولانی چپاول منابع نفتی ایران از جانب دولتهای غربی، بیشتر آمریکاییها هنوز اسمی از ایران نشنیدهاند: «از پرسشهای آنها پیدا بود که بیشتر آمریکاییها در سال 1972 هیچ اسمی از ایران نشنیده بودند» (دوما 31).
بعد از انقلاب و اشغال سفارت آمریکا، بیاطلاعی از ایران به یکباره جای خود را به نفرت میدهد. فیروزه برخورد متفاوت مردم با او و شوهر فرانسویاش را به شیوهای طنزآمیز بیان میکند و با اشاره به گذشتة استعماری دولتهای غربی، به طور غیرمستقیم به انگیزة احتمالی اشغال سفارت اشاره میکند:
کافیست شوهرم اسم فرانسویاش را بگوید، تا ناگهان جذاب جلوه کند. همه فکر میکنند که او روشنفکری حساس و تحصیلکرده است که اگر مشغول زمزمة اشعار بودلر نباشد، به خلق نقاشی امپرسیونیستی میپردازد [...] من همیشه میگویم «میدانید که فرانسه گذشتة استعماری زشتی دارد» اما این مهم نیست [...] آنها من را که میبینند یاد گروگانها میافتند (41-40).
در این ایام، فیروزه و خانوادهاش ماشینهایی را در خیابان میبینند با برچسبهایی حاوی این عبارات: «ایرانیها به خانهتان برگردید» و «ایرانی کجاست برای هدف تیراندازی؟» (36) آمریکاییها از ایرانیان خشمگیناند، هیچ توضیحی را نمیپذیرند، کاری هم به گذشتة روابط آمریکا و ایران ندارند. انگار احساس ایرانیان به آمریکا باید عشق بیقید و شرط باشد: هنگامی که خانوادة فیروزه برای اولین بار فرانسوا را به رستوران دعوت میکنند، فرانسوا تا سرحد مرگ غذا میخورد. وقتی فیروزه با تعجب علت این کارش را میپرسد، فرانسوا میگوید برای خشنود کردن آنها این کار را کرده است، چون میداند که «مردم خاورمیانه دوست دارند به دیگران غذا بدهند» (143).
از جملة عقاید قالبی و شرقشناسانهای که در یادنگاشت دوما شالودهشکنی و تهی شده است، عقیده به تقابل اساسی میان کشورهای اسلامی به مثابة سرزمین اسارت و غرب به مثابة «سرزمین آزادی» است. در واقع، داستان فرار زن جوان از ایران و اقامت او در «سرزمین آزادی» (غرب، به ویژه ایالات متحده) یکی از درونمایههای مکرر و آشنای یادنگاشت زن ایرانی و یکی از مهمترین شناسههای این گونة ادبی است. در بسیاری از این آثار جامعة ایران به عنوان جامعهای مردسالار و بیاعتنا به حقوق و خواستههای زنان مطرح شده است. درواقع، مفهوم ایران به مثابة «خانة پدر» یکی از بنمایههای رایج در یادنگاشت زن ایرانی بوده و داستان فرار از «زندان پدر» شالودة اصلی بسیاری از این یادنگاشتها و رمانها را تشکیل داده است[11]. بر همین اساس، و قتی فیروزه پدرش را از تصمیم به نوشتن یادنگاشت مطلع میکند، کاظم میگوید: «عالیه! فقط اسم ما رو نبر» (63). دوما شهره شدن ایالات متحده به «سرزمین آزادی» (land of the free) را از مفهوم رایج و کلیشهای آن تهی کرده و مفهومی طنزآمیز به آن داده است. از آنجا که زندگی مهاجران و اقلیتهای نژادی و مذهبی در ایالات متحده با منظرسازیهای رسانهای سازگاری چندانی ندارد، او، به ناچار، مفهوم «سرزمین آزادی» را در ابعاد دیگری از زندگی مهاجران و اقلیتهای نژادی جستوجو میکند:
معنای دیگر این آزادی، مجاز بودن افراد در امتحان کردن نمونههای رایگان [free] خوراکیهای گوناگون در فروشگاههای سراسر این سرزمین است. در سرزمین مادری من، اگر کسی قبل از خریدن چیزی آن را مزه کند، مرتکب کار زشتی شده است. در اینجا، آدم میتواند چیزی را مزه کند و نخرد؛ جالب اینکه، فروشنده از او تشکر هم میکند (75).
اما گاهی همین سرزمین آزادی، آزادی را از شهروندانش سلب میکند. دوما نشان میدهد که چگونه پس از بالا گرفتن تنش میان ایران و ایالات متحده، به دنبال ماجرای سفارتخانة آمریکا در تهران، مهاجران ایرانی در ایالات متحده از حقوق شهروندی خود محروم میشوند. فیروزه، در این روزهای پرتنش، با مدرک دانشگاهی در جستوجوی کار به هر دری میزند، اما هر بار جواب رد میشنود. او به ناچار تصمیم میگیرد که از یک اسم غربی به جای اسم خودش استفاده کند. پس از این اتفاق، او با پیشنهادهای کاری زیادی مواجه میشود. دوما با لحنی طنزآمیز این تغییر رویة کارفرمایان آمریکایی را برای خودش تفسیر میکند: «البته شاید برحسب تصادف بوده باشد [...] از همان نوع تصادفاتی که باعث میشود آفریقاییتبارها در نیویورک خیلی دیر تاکسی گیر بیاورند!» (65).
یکی از بنمایههای مکرر این یادنگاشت جزماندیشی و بیمدارایی رایج در جامعه و فرهنگ آمریکاست. دوما، به شیوههای گوناگون، خودرضامندی و بیمدارایی اکثریت حاکم بر آمریکا را به تصویر میکشد. به عنوان نمونه، فیروزه و بستگانش تحت فشار جامعه و فرهنگ حاکم، و برای رهایی از تمسخر و توهین، مجبور به تغییر اسامی ایرانی خویش میشوند:
اسم یکی از بستگان ما «فربد»، به معنای «بزرگی» است. وقتی به آمریکا آمد، بچهها فارتهد [Farthead] صدایش میکردند. برادرم، «فرشید» (یعنی «آنکه روشنی میبخشد») به فارتشیت [Fartshit] تبدیل شد. اسم دوستم، «نگار» [Neggar]، به معنی «معشوق» است؛ البته احتمالاً ترجمة دقیقتر این اسم چنین است: «آنکه اسمش تقریباً آشوب برمیانگیزد[12]». برادرش «آرش» (بخشنده) در اوایل اقامتش نمیدانست که چرا هرگاه اسمش را میگفت مردم میخندیدند و از او میپرسیدند: «خارش دارد؟» (62)
به همین دلیل، اکثر بستگان و دوستان فیروزه به ناچار اسامی ایرانی خویش را با اسامی غربی جایگزین میکنند تا آزادانهتر زندگی کنند. علاوه بر این، در نقلقول بالا، استحالة اسامی پرمعنا و زیبای ایرانی، به شیوهای تمثیلی، به استحالة عناصر فرهنگی ایران در نوشتههای انگلیسیزبان اشاره میکند. به عبارت دیگر، دوما ظرفیتهای زبان و ادبیات انگلیسی را، برای بازنمایی فرهنگ و جامعة ایرانی، ناکافی و ناکارامد میداند. او با اشارة تمثیلی به فضای تنگ و بیمدارای زبان انگلیسی، هشدار و انتقادش را متوجه نویسندگان مهاجری میکند که زبان انگلیسی و ژانرهای فرهنگی غرب را به عنوان وسیلة بازنمایی و ترجمان فرهنگ ایران برگزیدهاند. در واقع، بسیاری از زنان مهاجر ایرانی که در دورة بعد از 11 سپتامبر به نویسندگی پرداختهاند، همانند شخصیتهای عطر سنبل عطر کاج، به جای کوشش در بازنمایی و ترجمة دقیق عناصر فرهنگی ایران، تسلیم اقتضائات فرهنگی و فشار جو تبلیغاتی و رسانهای حاکم میشوند و، به ناچار، تحریف و خودسانسوری را به حقیقتگویی ترجیح میدهند. هنگامی که اینشتین، در پاسخ به پرسش کاظم دربارة صنعت نفت ایران، از «گربههای پارسی» صحبت میکند، کاظم علیرغم میل باطنی حرف او را با گفتن «بله، بله!» تأیید میکند، زیرا به نظر او، «وقتی آدم می خواهد بر کسی مثل آلبرت انشتین تاثیر خوبی بگذارد، وانمود میکند میداند آن نابغه دربارة چی صحبت می کند». این «وانمود» کردن سرنوشت زنان نویسندهای بودهاست که به مثابة فرودست[13] (به تعبیر اسپیواک)، برای یافتن گوش شنوا چارهای جز تأیید مخاطبان غربی خود نداشتهاند.
فیروزه در دانشگاه با فرانسوا دوما آشنا میشود و فرانسوا خیلی زود تصمیم میگیرد که با وی ازدواج کند. فرانسوا، داستانهای زیادی دربارة مردمان خاورمیانه شنیده و خوانده است که در آنها بیگانهوشی (exoticism) و ماجراهای افسانهوار بسیار مشهود است. اگرچه فیروزه میداند که اغلب عقاید فرانسوا در بارة آنها نادرست و توهمآمیز است، نمیخواهد با وی مخالفت کند، زیرا «دانش» فرانسوا خدشهناپذیر به نظر میرسد (58). فرانسوا و فیروزه از بیان تصمیمشان نزد پدر و مادر فیروزه وحشت داردند، زیرا از قبل حدس میزنند که آنها با ازدواج اختیاری دخترشان به شدت مخالفت میکنند. فیروزه میداند که مادرش همواره رؤیای دامادی از یک خانوادة اصیل ایرانی را در سر داشته است، بنابراین وی نیز بر ترس و بدبینی فرانسوا میافزاید. سرانجام، هنگامیکه فیروزه با نومیدی تصمیمش را با مادرش درمیان میگذارد، با واکنشی روبهرو میشود که بهشدت شگفتزدهاش میکند: «وقتی مادرم فهمید که میخواهم با فرانسوا ازدواج کنم، گفت: من دو پسر داشتم، حالا انگار سه پسر دارم. و با دستش اشکهایش را پاک کرد» (144). این واکنش غیرمنتظره، فیروزه را به یک بینش ارزشمند میرساند: اینکه «کسانی که فکر میکنیم خیلی خوب میشناسیم، همیشه بیشتر از همه غافلگیرمان میکنند» (همان). اما پدر فیروزه، که مانع اساسی به نظر میرسد، بسیار راحتتر با این مسئله برخورد میکند: «پدرم از اینکه من ازدواج میکردم خوشحال بود، و چون تنها یک دختر داشت، از اینکه فرانسوا از وی اجازه خواسته بود، بسیار خوشنود بهنظر میرسید» (همان).
در مقابل، مادر فرانسوا هرگز به ازدواج پسرش با یک مسلمان رضایت نمیدهد و قبل از اینکه حتی وی را ببیند، پیغام میدهد که هرگز اجازه نخواهد داد که فیروزه پایش را در خانهاش بگذارد (141). فیروزه از شوهرش میپرسد: «امکان داشت تو بتوانی با کسی دوست شوی که مادرت از این هم آزردهتر شود»، و فرانسوا در پاسخ میگوید که «یک دختر سیاهپوست دوجنسگرای کمونیست واقعاً آزارش میداد» (همان). این سیاهه از کدهای هویتی بیانگر برچسبگذاریهای مغرضانهای است که گفتمان غالب در ایالات متحده، با تکیه بر آنها، طبقات اجتماعی و نژادی خاصی را از برخی مزایای شهروندی محروم میکند. در جشن عروسی فیروزه، تمامی دوستان و آشنایان دعوتشده حاضر میشوند، اما نزدیکترین افراد خانواده فرانسوا هرکدام به بهانهای دعوت وی را رد میکنند و مادر او هیچگاه فیروزه را به خانهاش راه نمیدهد.
از جملة مهمترین تفاوتهای عطر سنبل عطر کاج با آثار مشابه تغییر محل وقوع حوادث از ایران به ایالات متحده است. در واقع، همانطور که در عنوان فرعی این کتاب (بزرگ شدنِ یک ایرانی در آمریکا) مشهود است، دوما به جای آنکه ایران را از دیدگاهی غربیشده به تصویر بکشد، بیشتر آمریکا را از دیدگاه یک ایرانی، به خود آمریکاییها شناسانده است. او اغلب انگارههای رایج در «یادنگاشت زن ایرانی» را به خود جامعه و فرهنگ آمریکا نسبت داده و با این کار، ضمن ساختارشکنی انگارههای ایرانی رایج در ادبیات انگلیسی، از جامعة آمریکا آشناییزدایی کرده است. خواننده، هنگامی که پی میبرد که اغلب مردم آمریکا در دهه 70، علیرغم چند دهه اشتغال دولتشان در ایران، حتی اسمی از این کشور نشنیده و قاره آفریقا را با آسیا یکی میپندارند، یا هنگامی که فرانسوا برای خشنود کردن پدر و مادر فیروزه تا سرحد مرگ غذا میخورد، در ذهن خود، مردم آمریکا را مردمی کماطلاع، خرافاتی، و عقبمانده تصور میکند، صفاتی که همواره از جانب شرقشناسان غربی در مورد مردمان مشرقزمین، از جمله مسلمانان، استفاده شده است. به همین شیوه، دوما مفهوم آمریکا به عنوان «سرزمین آزادی» را از معنای همیشگی آن تهی کرده و مفهوم ازدواج اجباری و استبداد خانگی را در خود جامعه آمریکا جستجو کرده است.
سید مجید حسینی، نویسنده سفرنامه هاروارد مکدونالد (1391)، که شرح مشاهدات وی طی سفر علمیاش به آمریکا در سال 1390 است، در سرآغاز کتاب اینچنین به یادنگاشت دوما اشاره میکند:
صبح امروز که از فرودگاه بینالمللی جان اف کندی وارد خاک آمریکا شدم، به نظرم آمد هرچه خواندهام، هیچ است و باید از نو دستگاه ذهنم را بچینم، از سفرنامة جلال آلاحمد گرفته تا بهشت شداد جلال رفیع و از رمان بیوتن امیرخانی تا خندهدار به فارسی [عطر سنبل عطر کاج] فیروزه جزایری دوما، همه حرف خودشان را زدهاند نه حرف این سرزمین را (9).
این گفته از دو لحاظ دارای اهمیت است. نخست اینکه نویسنده، با یادآوری پارهای از کاستیهای موجود در کتاب دوما، به درستی دربارة هرگونه خوانش غیرنقادانه از این کتاب هشدار داده است. مسلم است که کتاب دوما دستخوش نوعی «کاستی ساختاری» است که ویژة ادبیات مهاجرت به طور عام و ادبیات مهاجرت ایران به طور خاص است: تصویر نویسندة مهاجر از سرزمین پدری بر اساس خاطرات وی یا دیگران از دهههای گذشته استوار است و از این رو از واقعیات اجتماعی روز و همچنین از پیشرفتهای مدنی حاصل شده در ایران فاصله دارد. از جمله نتایج ناگزیر این امر (علاوه بر ارائة تفاسیر ناقص در باب برخی واقعیات اجتماعی، مذهبی و فرهنگی)، قرار گرفتن در گفتمانی است که همواره کشورهای شرقی را به عنوان جوامع عقبمانده جلوه داده است. نکتة دوم اینکه، اشارة حسینی به کتاب دوما در اینجا حاکی از تأثیر الهامبخش نگاه و رویکرد دوما بر این نویسنده است. شاید بتوان گفت که نقد منظرسازی رسانههای غربی و تلاش درجهت بازنمایی آمریکای واقعی از جانب حسینی و هچنین در آثار برخی مهاجران ایرانی در غرب، نظیر پروچیستا خاکپور[14] در سالهای اخیر تا حدودی ملهم از دوما بودهاست.
نتیجه
دوما با ارائة الگویی متفاوت از شیوة رایج در یادنگاشتنگاری در میان زنان مهاجر ایرانی، از مرزهای محتوایی و ساختاری این نوع ادبی فراتر رفته و انتظارات خوانندگان غربی را از روایت یک زن مهاجر ایرانی به چالش کشیده است. نخست اینکه، وی با اتخاذ لحنی طنزآمیز از همان آغاز به خواننده گوشزد میکند که روایت پیشرویاش داستان غمانگیز زن سرکوبشدة ایرانی و فرارش به «سرزمین آزادی» (آمریکا) نیست، بلکه داستانی طنزآمیز از نگاه انتقادی زن مهاجر ایرانی به «سرزمین آزادی» است. دوم اینکه، دوما، برخلاف شیوة مرسوم در یادنگاشتنگاری زنان مهاجر ایرانی، محل وقوع اکثر حوادث روایتشده را نه در ایران، بلکه در آمریکا قرار داده است. با این کار، وی نه چالشهای زندگی در ایران، بلکه بیشتر چالشهای زندگی در غرب را به تصویر کشیدهاست. به عبارت دیگر، وی به جای بازنمای جامعة ایران از دیدگاهی غربیشده، بیشتر به بازنمایی ذهنیات یک ایرانی در تعامل با جامعة آمریکایی و تجربیاتش از تبعیض نژادی و فرهنگی، کممدارایی، خرافهگرایی، و کژپنداری در جامعه آمریکا پرداختهاست. حاصل این رویکرد ساختارشکنی از انگارههای رایج در شرقشناسی است: دوما تعاریف قالبی و صفات کلیشهایی را – همانند استبداد و جزماندیشی، خرافهگرایی، واپسگرایی، زنستیزی - که شرقشناسان همواره به جوامع شرقی و اسلامی اطلاق کردهاند، در خود جامعة آمریکا جستجو کرده و با این کار تقابل دوگانة غرب/ شرق را مورد پرسش قرار داده است. برای مثال، همانطور که در بالا ذکر شد، وی با روایت مداخلات غرب در مسئلة نفت ایران و حمایت آمریکا از استبداد سلطنتی این کشور، گفتمان صدور دمکراسی غرب و منظرسازی رسانههای غربی در سالهای پس از حملات 11 سپتامبر، و شهره شدن غرب به عنوان حامی آزادی و دموکراسی را مورد پرسش قرار داده است. در حالی که خوانندگان غربی انتظار دارند که دوما از نجات یک زن ایرانی در نتیجة فرار به «سرزمین آزادی» بنویسد، وی مدام از آزادیهای سلبشده و محرومیتهای اجتماعی شخصیتهای اثرش در ایالات متحده مینویسد. همچنین، همانطور که در بررسی نشان داده شد، آگاهی دوما نسبت به مخاطرات و چالشهای پیشروی داستاننویسان ایرانی در غرب و نیز آگاهیاش نسبت به ظرفیتهای محدود زبان و ادبیات انگلیسی، روایتش را به تلاشی در جهت ساختارشکنی و تغییر مرزهای ساختاری و محتوایی یادنگاشت زن ایرانی به عنوان یک نوع ادبی تبدیل کرده است.
[1]. در نوشتههای فارسیزبان اخیر اصطلاحاتی نظیر «یادنگاشت»، «یادنوشت»، و «یادنگاره» برای نوع ادبی memoir، به منظور تمایز از خودزندگینامه (autobiography) بهکار رفته است.
[2]. در سالهای اخیر «یادنگاشت زن ایرانی» (Iranian woman's memoir)، به عنوان یک نوع ادبی خاص با ویژگیهای ساختاری و محتوایی شناختهشده مطرح گردیده است.
[3]. بر اساس پژوهشهای اخیر، تنها در فاصلة سالهای 2003 و 2011، زنان مهاجر ایرانی بیش از 40 نمونه از اینگونه آثار را از طریق ناشران معروف غربی به خوانندگان انگلیسیزبان عرضه کردهاند (فتوحی، 2012، 127). از این میان میتوان به کسانی چون ناهید راچلین، تارا بهرامپور، گلاره آسایش، آذر نفیسی، پروچیستا خاکپور، یاسمین دارزنیک، فاطمه کشاورز، آنیتا امیررضوانی، دالیا سوفر، گینا نهایی، آزاده معاونی، یاسمین کروتر، مارینا نعمت، زارا هوشمند، رویا حکاکیان، زهره قهرمانی، داور اردلان، آوا هما، الیزابت اسلامی، ساشا مستوفی، نستا رمضانی، و افشینه لطیفی اشاره کرد. همة نویسندگان نامبرده، بجز راچلین، نهایی، آسایش و بهرامپور، نخستین اثر داستانی خود را بعد از سال 2001 عرضه کردهاند.
[4]. برای نمونه، لولیتا خوانی در تهران (آذر نفیسی)، پرسپولیس (مرجان ساتراپی؛ زبان اصلی فرانسوی)، زندانی تهران (مارینا نعمت) از جملة پرفروشترین آثار ادبی در آمریکا طی سالهای اخیر بودهاند.
[5]. فاطمه کشاورز با اشاره به رویکرد غیرادبی و غیرهنری اینگونه آثار، از یادنگاشت زن ایرانی با عنوان «ادبیات شاهد عینی» یاد میکند (2).
[6]. در چند سال اخیر، بیشتر ایرانیانی که به زبان انگلیسی نوشتهاند از نسل دوم مهاجران بودهاند.
[7]. مرندی و پیرنجمالدین (2009) تعداد زیادی از این گونه یادنگاشتها را به عنوان نمونههایی از آثار شرقشناسانه بررسی کردهاند.
[8]. این اثر در سال 2003در ایالات متحده با عنوان Funny in Farsi انتشار یافت. ترجمة فارسی این کتاب با عنوان عطر سنبل عطر کاج از سوی نشر قصه و با ترجمة محمد سلیمانینیا در سال 1384 برای نخستین بار به بازار عرضه شد. تحقیق حاضر بر اساس متن انگلیسی کتاب انجام گرفته و ترجمة نقلقولها از محققان است.
[9]. در این مقاله برای اشاره به راوی داستان از اسم «فیروزه» و برای اشاره به نویسنده از «دوما» استفاده شده است.
[10]. براساس روایت دوما، چون در سالهای قبل از انقلاب اکثر مردم آمریکا حتی اسم ایران را هم نشنیده بودند، ایرانیان به ناچار میگفتند که اهل Persia هستند. بعد از انقلاب و به دنبال اشغال سفارت آمریکا در تهران، اسم ایران بر سر زبانها میافتد، اما اکنون که ایرانی بودن جرم محسوب میشد، ایرانیان باز هم به ناچار خود را اهالی Persia معرفی میکردند.
[11]. برای نمونه میتوان به لولیتا خوانی در تهران آذر نفیسی، دختران پارسی ناهید راچلین، آشپزخانة زعفرانی یاسمین کروتر، و آسمان کوکنارهای سرخ زهره قهرمانی اشاره کرد.
[12]. کلمة nigger، واژهای توهین آمیز برای اشاره به سیاهپوستان است، و اشاره به آن «تقریباً آشوب برمیانگیزد»!
[13]. گایاتری اسپیواک، در مقالة معروفی با عنوان «آیا فرودست میتواند سخن بگوید؟» از مفهم فرودست (subaltern) برای اشاره به گروههای از جامعه استفاده میکند که از جانب گفتمان حاکم فاقد رأی یا فاقد اعتبار رأی تلقی میگردند.
[14]. البته تصاویر ارائه شده از ایران در رمان Sons and other Flammable Objects (2007) این نویسنده قابل نقد است.