Document Type : Research Paper
Author
Abstract
Keywords
مقدمه
داستان الموت ولادیمیر بارتول از جمله آثار ادبی با شکوه و تأثیرگذار اروپایی است که تاکنون به حدود 20 زبان دنیا ترجمه شده است. فضای حاکم بر داستان، به ویژه برای خوانندة ایرانی، آشنا و جذاب است، به گونهای که میتوان تصور کرد، نویسنده، حداقل برای مدتی، در این مکان و زمان رنگارنگ زندگی کرده است. داستان پر است از عناصر حاکی از شناخت کامل نویسنده از خاورمیانه از جمله فرهنگ، تاریخ، مذهب، سیاست و فلسفه در کنار تخیل و ادبیات. در این مقاله با دیدگاهی تحلیلی، وقایع واقعی ایران قرن یازدهم میلادی، یعنی همان تاریخ مورد نظر بارتول در این کتاب و شخصیت حسن صباح، حاکم قلعه الموت در آن تاریخ، با آن چه بارتول ترسیم کرده است، به چالش کشیده شده است. اما ابتدا به دو تحلیل مهم موجود از این کتاب به عنوان پیشینه پرداخته شده است که برای رسیدن به هدف این مقاله میتواند مفید باشد.
از میان مطالب متنوع و زیادی که در طول سالها در بارة این داستان عرضه شده است، دو مقالة مروری زیر به دلیل همسویی با رویکرد تحلیلی نگارندة این سطور و جدل تحلیلی جذاب آن دو، بیش از بقیه مورد توجه تحلیل حاضر بوده است. اولی مقالهای است از مایکل بیگینز در سال 2004 تحت عنوان «علیه انگارهها: ولادیمیر بارتول و الموت». این کتاب اولین و تنها ترجمة انگلیسی این داستان است و مترجم عضو هیات علمی گروه زبانها و ادبیات اسلواکی در دانشگاه واشنگتن در سیاتل آمریکا است. دومین مقاله نقدی است بر مقالة بیگینز یاد شد، که توسط میران هلادنیک در سال 2005 تحت عنوان «با این وجود، آیا باز هم این یک رمان ماکیاولی است؟». این مقاله در ژورنال مطالعات اسلونیایی با مشخصات 26.1-2:107-115 چاپ شد. نویسنده عضو هیأت علمی و تاریخ نگار ادبی در دانشگاه لوبلیانا است.
هر دو مقاله، هنوز هم تازهاند و محتوی انگارههای عمیق و موشکافانه و این قابلیت را دارند که به بحث گذاشته شوند. دو تحلیلگر تفسیرهای متعددی را برای الموت ارائه دادهاند و پیرامون آن بحث کردهاند، تحلیل مقالة حاضر بر یکی از این خوانشهاست که ایشان آن را «سادهترین قرائت از الموت» نامیدهاند.
بحث و بررسی
تحلیلی بر تفسیرهای بیگینز و هلادنیک
بیگینز وضعیت اجتماعی- سیاسی اسلوونی را در زمان نگارش داستان الموت، یعنی پیرامون سال 1938 میلادی بررسی میکند. وی ذکر میکند هنگامی که بارتول مشغول نوشتن این داستان بوده است، در غرب فاشیستهای ایتالیایی برای افزودن داراییهای خود در اسلوونی و کشورهای دیگر مرتباً برای اقلیت های قومی اسلونیایی شهر تریست، یعنی همان شهری که زادگاه بارتول بود، ایجاد مزاحمت میکردند. در همان حال در شمال، آلمان نازی بر اتریش چیره شده بود.وی همچنین وضعیت نابسامان ناحیه شرق را در همان زمان که به رهبری استالین، رهبر اتحاد جماهیرشوروی، مردم سرکوب میشدند را نیز به تصویر میکشد. بیگینز با ترسیم چنین شرایطی سعی در اثبات این دارد که نگارش داستان الموت برای بارتول «گریز از جنبشهای سیاسی توده، از رهبران کاریزماتیک و ایدئولوژیهای ساختگی» بوده است. از سویی هلادنیک این تحلیل را بر نمیتابد و معتقد نیست که نوشتن الموت در شرایط فاجعهآمیز آن زمان، بتواند به تعبیر بیگینز «خلسهای عمیق» تلقی شود. دیدگاه منتقدانة تند هلادنیک در تلقی بارتول به عنوان یک نویسنده «جهانشمول» تا یک چهرة «ملیگرا» قابل تأمل است. او نمیپذیرد که بارتول به گفتة برخی تحلیلگران «یک کد ژنتیکی اسلونیایی اشتباه» باشد و داستان الموت یک روایت ماجراجویی و حتی شاهکار ادبی صرف به حساب آید.
بیگینز رویکردهای متعددی را برای تفسیر کتاب الموت دستهبندی کرده است. اولین آن تلقی این داستان به عنوان یک رمان تاریخی است که تا حد زیادی تخیلی شده است و مربوط است به وقایع قرن یازده میلادی/ پنجم قمری ایران در زمان سلطنت سلجوقیان و داستانی است که چون برای خواننده ملموس است «سابقة تاریخی آن به دقت بررسی شده است»، و همچنین «عدم انطباق تاریخی در آن دیده نمیشود». وی سپس ویژگیهای بسیاری را برای این داستان برمیشمرد تا نشان دهد که بارتول دربارة مردم، زمان، مکان و تمام وقایع هزار ساله آن آگاهی داشته است. این میزان دانش به همراه «شخصیتهای شبیه معاصر، پیچیده و دلنشین»، تفسیر تاریخ بنیاد این داستان را بهطور خاصی شبیه زندگی مردم عادی، دلچسب کرده است. این قرائت از داستان الموت همان است که مقالة حاضر به آن میپردازد. هلادنیک هم به عنوان یک دیدگاه تفسیری به آن علاقهای ندارد و بیگینز هم آن را به عنوان بهترین، انتخاب نمیکند.
دومین خوانش از این داستان، از نگاه بیگینز این است که این داستان را به عنوان یک تمثیل (الگوری) برای حکومتهای استبدادی در فاصله زمانی بین دو جنگ جهانی در ابتدای قرن بیستم در اروپا در نظر بگیریم. بارتول، حسن صباح را دیکتاتوری به تصویر کشیده است، همانند موسولینی، هیتلر و استالین. بیگینز فکر میکند که شباهتهایی بین وقایع، شخصیتها و تشکیلات سلسله مراتبی اسماعیلیان و دوران واقعی بارتول وجود داشته است، از این رو است که بارتول آن را در داستانش به کار گرفته است. برای مثال بارتول برخی شخصیتهای این داستان را از افراد واقعی انتخاب کرده مثل ابوعلی در داستان که بسیار شبیه جوزف گوبلز وزیر اطلاعات نازی بوده است. هلادنیک نیز در زمینة این خوانش، احتمال آن را دور از ذهن نمیداند و تصریح میکند که چنین اشارات و تلمیحاتی در این داستان وجود دارد.
تفسیر سوم که بیگینز خود از قبول آن سر باز میزند، ولی هلادنیک بر آن تأکید میکند «ملیگرا» دانستن بارتول است. بر پایة این خوانش، داستان الموت «یک رمان است با یک کلید در بارة زندگی» که بارتول با نوشتن آن پاسخ دندان شکنی به توتالیته داده است. ظاهراً بارتول آرزو میکند که با وجود تمامی بدبختیهایی که ملت اسلونی از دیکتاتورهای خارجی در طول دوران کشیدهاند، چرا نباید این مردم رهبری چون حسن داشته باشند؟ در این صورت حسن برای جامعة بارتول چه معنایی خواهد داشت، یک منجی ملت یا یک دیکتاتور؟
هم بیگینز و هم هلادنیک در تحلیلهای خود حکایت دوست صمیمی بارتول، یعنی زورکو را بازگو میکنند که رهبر یک گروه تروریستی به نام تیگر، در اسلونی بود، که در سال 1930 ایتالیاییها او را دستگیر و به زندان طولانی مدت محکوم کردند. بارتول سپس در خاطرات خود نوشت «زورکو، من انتقام تو را خواهم گرفت». هلادنیک به طرفداری از این تفسیر از الموت بارتول، با بیگینز به چالش بر میخیزد. بیگینز معتقد است که خوانش ملیگرا بودن بارتول در غایت «بیمحتوا و بیروح» است و توجیه آن این است، نخست این که حسن در داستان، مفاهیم ملیگرایی را کمتر از دیگر مفاهیمی چون هیچانگاری ابراز میکند. همچنین در ظاهر بارتول به انگارههای ساخته و پرداختة خود حسن بیشتر تمایل دارد، علاوه بر این، بارتول مرد سیاست نبود و در پایان، این نوع برداشت از الموت، داستان را از حد یک اثر ادبی هنرمندانه تنزل میدهد. هلادنیک تنها بخش پایانی گفتههای بیگینز را میپذیرد و آنگاه نظر خود را بر مبنای همین تفسیرمطرح میکند.
هلادنیک اذعان میکند که تحلیل وی از الموت بر مبنای نظر منتقدان دقیقی چون لینو لگیساLino Legisa دربارة بارتول و الموت است که ایشان با شرایط زمان بارتول در حین خلق این اثر آشنایی کامل دارند. سپس هلادنیک تمامی دیدگاههای بیگینز را در سومین خوانش از الموت بحث میکند. در این راستا وی در پاسخ به بیگینز تحلیل میکند که اگر به دیدگاه «هیچانگاری و منطقگرایی شیطانی» در این داستان اختصاص زیادی داده شده است به این خاطر است که «تم شیطانی» همیشه جالبتر از هر چیزی است، حتی در «آموزشهای اخلاقی مثبت». هلادنیک دیدگاه بارتول را در «الاعراف» کتاب داستانی دیگر بارتول که قبل از الموت نوشته شده دنبال میکند، آنگاه که بارتول میگوید «کسی که بخواهد حاکم بر سرنوشت خودش باشد، باید شیوة سگها را دنبال کند». هلادنیک بر آن است تا بگوید این پیام بارتول به مردم اسلوونی از الاعراف آغاز و در الموت کامل شد. هلادنیک میاندیشد که این عقیده که بارتول مرد سیاست نبود، درست نیست. وی به بیگینز اعتراض میکند که میگوید الموت متعلق به گونة داستانهای تاریخی است، که میتوان از آن پیام ملیگرایی هم بگیریم. هلادنیک بر این باور است که بارتول به اندازة کافی شجاع بوده است که نگرش ملیگرایی خود را در قالب الموت ابراز کند، اما وی با صراحت این کار را انجام نداده، او بیم داشت که کتابش مظنون به داشتن آرای، ماکیاولیستی شده و داستانی تروریستی تلقی شود. هلادنیک میگوید، اگر حتی این داستان اینگونه هم تلقی شود، باید دید از دید چه کسانی این رمان تروریستی است؟ از دید آنها که علائق ملی دارند یا از دید آنانی که این علائق را سرکوب میکنند؟ هلادنیک قصد دارد دلیل این که چرا نگرش اسلونیاییها نسبت به یک اثر ادبی «ظنآلود، مشکوک و توأم با پوشیدگی» است، را پررنگ کند. وی این نگرش ظریف را مطرح و به بحث میگذارد که چرا ملت ما (اسلوونیاییها) به طور طبیعی بر این باورند که آنها هرگز نمیتوانند اعمال شیطانی انجام دهند و این حقیقت دارد، چه این باور در ادبیات اسلوونیایی نیز رخنه کرده است، بنابراین بارتول مردمش را ترغیب و به آنها دیکته میکند که باید تصمیمهای پرمخاطره بگیرند، تا بالغ شوند و سرنوشت خود را به دست گیرند.
چهارمین خوانش پیشنهادی بیگینز که از نظر او جدید است، ناظر بر این میتواند باشد که داستان الموت بازتابی از درگیری امریکا با رفتار ظالمانهاش، علیه جهان اسلام است که به تلافی واکنشهای تروریستی دریافت میکند. این نوع کشمکش بین یک امپراتوری تحمیلی بزرگ و یک گروه کوچک از افراد جان برکف و سخت به هم تنیده، ما را به یاد درگیری بنیادگرایی میاندازد که از بیش از هزار سال پیش نشأت گرفته است. بیگینز از موقعیت گروه کوچک دفاع میکند، با انتقاد از گروه مقابل به عنوان قدرت اشغالگر، خودخواه و متکبر که هدف اصلیاش یافتن راههایی برای بهرهکشیهای بیشتر از ممالک تحتسلطهاش میباشد. بیگینز و هلادنیک هیچ یک اعتقاد ندارند که چنین قرائتی از الموت بتواند چندان مفهومی داشته باشد. هر چند ممکن است شباهتهایی بین وقایع خونین سدههای پنجم و ششم هجری ایران که توسط بارتول به تصویر کشیده شده، با وقایع سیاسی اخیر جهان وجود داشته باشد. بیگینز اذعان دارد که داستان الموت تنها دیدگاه «برگردان دقیق تاریخ» را میتواند آشکار سازد، اما بر آن نیست که از لحاظ سیاسی راهحلی ارائه دهد. وی همچنین به رهبران امریکایی توصیه میکند که از الموت بیاموزند، «اگر چه دیر، اما بهتر از هرگز».
بیگینز آشکارا هیچ یک از قرائتهای فوق را دلخواه نمیداند زیرا معتقد است که تمامی آنها با انگارهها در هم آمیختهاند. وی الموت را به عنوان یک کار ادبی میپذیرد که هدف مشخصی دارد و «حقایق را به شیوة خطی انتقال نمیدهد». وی از یک کار ادبی انتظار دارد که واقعیتهای جهانی زندگی بشری را بکاود و بر این باور است که بارتول این کار را کرده است، آن قدر سنجیده که تصور ما از طریق «سرنخهای ظریف» به تمایز بین واقعیت و توهم رسیده است. سپس بیگینز داستان را با این دیدگاه مرور میکند و جنبههای گوناگون آن را به عنوان یک اثر ادبی ناب بر میشمرد. وی شرح میدهد که چگونه بارتول باورها و دانش گستردة خود را از فلسفه شخصیتگرایی، در شخصیتهای گوناگون داستان به خصوص در حسن، به تصویر میکشد. در پایان بیگینز دربارة شخصیت و علائق شخصی بارتول که در شخصیتهای داستان تبلور یافته است، سخن میگوید.
هلادنیک بر نگاه بیگینز به داستان به عنوان یک اثر ادبی هنرمندانه بر میآشوبد. به نظر او اکنون با این دیدگاه بیگینز، هر دو نگران ادبیات اسلوونی هستند. بیگینز سعی میکند نشان دهد حال که دراین ادبیات چنین شاهکار ادبی یافت پدید آمده، چرا باید بر آن تفسیرهای انگارگانی بنهیم؟ چه با این کار به عنوان یک کار ادبی صدمه میبیند. از سویی دیگر هلادنیک میگوید علاقه او به الموت به عنوان یک اثر ادبی از نوعی دیگر است. او نمیخواهد این اثر ادبی اسلونیایی دستخوش تعابیر نامربوط و کماهمیتتر گردد. وی میخواهد بر این حقیقت صحه بگذارد که بارتول نگران ملت و کشورش بوده است. به زعم هلادنیک، ادبیات یک «آزمایشگاه» است که میتوان راهحلهایی را برای رفع مشکلات اجتماعی در آن به شیوهای تخیلی آزمود. پیام وی این است که الموت راهحلها را برای یک جامعة در معرض خطر تعلیم میدهد، البته راهحلی بسیار خطرناک که وی در حال حاضر آن را به عنوان بهترین برای برونرفت از مشکلات بشر امروز توصیه نمیکند.
هدف از رویکرد تاریخی به الموت بارتول
همفکری مقالة حاضر در این بحث و در کنار این دو نقد از الموت، از نوعی دیگر است، نوعی شرح و توضیح از اشخاص و وقایع واقعی قلعة الموت در ایران در سدههای پنج و شش هجری، و به ویژه در اصلیترین شخصیت آن یعنی حسن صباح. همانطور که هلادنیک در مرور خود اشاره کرد که «تا مدتهای مدید ارزش رمان الموت به خود داستان ربطی نداشت، بلکه به توضیحات تاریخی، ادبی و انتقادی آن بود»، پس چرا این بار هم دربارة جنبة دیگری از این داستان بررسی انجام نگیرد. به همین دلیل است که گفته شد این مقاله بنا دارد بر اولین تفسیر از الموت مروری داشته باشد، تفسیری که نه بیگینز و نه هلادنیک آن را خوانشی کامل و دقیق دربارة این داستان نمیدانند و نگارندة این سطور نیز طرفدار آن نیست. قصد نگارنده این است که برای خوانندگان الموت اطلاعاتی ارائه دهد تا آنها بدانند چگونه بارتول ماهرانه و سرشار از تخیل، واقعیت را با خیال در هم آمیخت. نگارندة این مقاله طرفدار خوانندگان الموت است که کنجکاوند بدانند حسن صباح واقعی و حسن صباح بارتول چقدر به هم شبیهاند. وی همچنین طرفدارخود بارتول است که به عنوان یک نویسندة هنرمند نمیخواهد کتاب محبوبش الهامگر نگرشهایی شود که با پیام و دیدگاههای خود او در این کتاب فاصله دارد.
چندی پیش نگارنده به مصاحبهای برخورد که ماهنامة کامپیوتری سی وی جی بریتانیا با سازندة بازیهای معروف کامپیوتری «کیش آدمکش»Assassin Creed که ساخت شرکت یوبی سافت مونترال است، انجام داده بود. این مجموعه بازیها تا کنون جوایز بسیاری را به خود اختصاص داده است و گونههای متنوع و جدید آن به طور مرتب راهی بازار میشود. با دقت در نوع بازی، شخصیتها، تصاویر و نمادهای موجود در فیلمها، میتوان دریافت که خواسته یا ناخواسته، به طور ضمنی، رویکردی خشن و ضد دینی را رواج میدهند. در این مصاحبه سازنده گفته بود که در این سری بازیها الهام اصلی او از داستان الموت بارتول گرفته شده است. وی به این نکته اشاره کرده بود که «این فقط یک بازی نیست، بلکه مبارزهای است برای دگرگونسازی ساختن یک گونه کنش» و برداشت از الموت بارتول، منحصر به این بازیها نیست. برخی نقدهای غیر فنی و سرسری از الموت هم این کتاب را یک کتاب تاریخی میدانند که نشاندهندة تفکرات اسلامی، ایران و ایرانیان است و برخی نیز بر همین مبنا، به دنبال ریشهیابی تروریسم و این دیدگاه و سرزمین اصلی آن میگردند. از سویی، بسیاری از خوانندگان الموت، از جمله مردم اسلوونی و قشر عامة مردم منطقة بالکان که نگارنده در حال حاضر به خاطر سکونت در این منطقه با آنها در ارتباط و گفتگوست، با وقایع تاریخی آشنایی ندارند، بسیاری این کتاب را یک کتاب تاریخی میدانند و نگرش خود را بر «سادهترین تفسیر از الموت» میگذارند. در این میان بارتول شبیه مولانا است که میگوید:
هر کسی از ظن خود شد یار من |
از درون من نجست اسرار من |
تحلیل و بررسی برخی اسناد واقعی الموت
واقعیت این است که داستان حسن صباح و قلعة الموت بارتول آنقدر جذاب است که هر خوانندهای وسوسه میشود تا بداند چقدر این داستان از لحاظ تاریخی واقعیت دارد. بیرون کشیدن وقایع درست از میان مغلطهها و عقاید نادرست آن دوران پرآشوبی که در تاریخ آمده است، بسی دشوار است. بر پایة اسناد تاریخی گوناگون فرقة اسماعیلیه همواره و حتی تا سالها پس از فروپاشی سیاسیشان، در محاصرة امپراطوری قدرتمندی بوده اند که به طور مرتب عقاید ضد آنها را منتشر میکرد. هدف این مقاله رد یا دفاع از عقاید، سیاست و شخصیت حسن صباح یا شیعیان اسماعیلی در آن برهة زمانی خاص نیست، چرا که اینها دغدغههای نویسندة این مقاله نیست. بلکه دغدغة وی خوانندگان داستان الموت و خود بارتول به عنوان نویسندة این داستان است که در معرض انگارههای ناشی از برداشت نادرست از این کتاب، قرار میگیرند. این مقاله از میان اسناد بیشمار، تنها برخی از اسناد تاریخی را برای خوانندگان الموت نشان میدهد، تا آنها بین وقایع و اشخاص داستان و واقعیت تاریخی آنها تمایز قائل شوند. به طور قطع بارتول شاهکاری را خلق نکرده است که برای اهدافی غیر از آن چه که خود میخواسته به کار رود. میدانیم که بارتول دانش وسیعی از خاورمیانه آن زمان را به تصویر کشیده است، هر چند او خود یک فرد اسلونیایی بوده است. همچنین میدانیم که وی تحت تأثیر آن بخش از کتاب سفرهای مارکوپولو قرار گرفته که مربوط به دوران حسن صباح و قلعه الموت بوده است.[1] بارتول نشان داد که توانسته است یک روایت شرقی را که ریشه در زندگی واقعی دارد، به زیبایی ترسیم و رنگآمیزی نماید، همان گونه که بیگینز از یک شاهکار برجستة ادبی در ادبیات اروپا انتظار دارد، یک کار ادبی فوقالعاده و نه یک محصول نظری مطلق، و همانگونه که هلادنیک از یک اثر ادبی ملیگرایانة متعالی انتظار دارد که پیامی تند و آتشین را با لحنی ادیبانه به ملتش بفهماند. من میخواهم بگویم، تصویری که بارتول از حسن صباح کشیده با حسن صباح قرن پنج و شش هجری، به فرمانروا و امام آشیانة عقاب (الموت) متفاوت است. بارتول با سنجش و زیرکی خاصی حسن دیگری آفرید، خلق شخصیتی معرکه و غوغایی برای رسیدن به اهداف با پیام خاص خودش.
بر مبنای مدارک، مارکوپولو (متوفى 724/1324) حدود دو قرن پس از دوران حسن صباح داستان وی را بر مبنای آن چه از مردم محلی شنیده است، بازگو میکند. وی نام حسن صباح را هم نمیآورد، «پیرمردی که در زبان خودشان به او علاءالدین میگفتند» (مارکوپولو، کتاب اول). سپس داستان حشاشین، داعیان، فداییان، باغهای بهشتی و بقیه را نقل میکند، «...ابتدا آنها را با یک معجون خاص مست میکنند، طوری که به خواب عمیق فرو میروند و سپس آنها را به آنجا حمل میکنند. پس وقتی که بیدار میشوند، خود را در آن باغ میبینند...» (همان). بارتول به اندازة کافی باهوش بود که این داستان را به عنوان بخش جذاب رمان خود برگزیند. اما این همه آن چیزی نبود که بارتول نیاز داشت. در داستان وی اطلاعات دقیق زیادی دربارة اشخاص واقعی، مکانها و زمانهای دقیق به چشم میخورد که نشان میدهد، بارتول اسناد قابل اعتماد تاریخی زیادی را مطالعه کرده است. اما برای او تاریخ چندان مهم نبوده است، چرا که وی نمیخواسته تاریخنگاری کند. وی داستان جذاب مارکوپولو، تاریخ، تخیل، دانش ناب خود از ادبیات، فلسفه و شخصیتگرایی را بهکار میگیرد تا موجودی باشکوه، اما دهشتناک، به نام حسن صباح خلق کند. «آزمایشگاه ادبیات» (به قول هلادنیک) تنها جایی است که میتوان در آن شاهد ظهور موجودی شامخ و چنین خداگونه بود.
اسناد و کتابهای تاریخی گوناگون و متعددی دربارة الموت و حسن صباح در ایران قرن 11 میلادی/ پنجم و ششم هجری نگاشته شده است، زیرا که سنت تاریخنگاری در آن دوران بسیار رایج بوده است و پادشاهان و حکمرانان در دربارهایشان حداقل به خاطر منافع خودشان هم که شده، آن را تشویق میکردند. در برهة زمانی مورد نظر ما، قدیمیترین تاریخ مکتوب کتاب سرگذشت سیدنا که دربارة زندگی و وقایع دوران حسن صباح (وفات 518ق/ 1124 م) اولین حاکم اسماعیلی در قلعه الموت بود که این دژ درشمال شرقی روستای قصر خان (گازرخان( و بر فراز صخرهای به ارتفاع 2163 متر از سطح دریا که بلندی صخره از زمینهای پیرامون خود 200 متر و گسترده دژ 20000 متر مربع در بخش رودبار استان قزوین قرار دارد. بخش اول کتاب مذکور مربوط به شرح حال خود حسن صباح و به قلم خود اوست که در سه اثر تاریخنگاری مهم دوران ایلخانیان (1256-1353) حفظ شده است. لازم به ذکر است که تمامی این تاریخ نوشتهها در کتابخانههای الموت و دیگر قلعههای تحت تسلط اسماعیلیان نزاری در دیلمان و قهستان نگهداری میشد که گفته میشود در حمله مغولها یا پس از آن در طول حکومت ایلخانیان بر ایران از بین رفته است (دفتری، 2007، 176). اگر چه خوشبختانه سه تاریخنگار مهم دوران ایلخانی این اسناد و مکتوبات تاریخی را دیدهاند و به طور وسیعی از آنها در آثار خود استفاده کردهاند. آثار آنها مهمترین منابع دست اول مرجع برای تاریخنگاران بعدی بوده است. آنها عبارتند از عطاملک جوینی (وفات 681ق/1283م) با کتاب تاریخ جهانگشا، رشیدالدین فضلالله (وفات 718ق/1318م) با اثر تاریخیاش جامع التواریخ، و ابوالقاسم کاشانی (وفات 736ق/1335م) با کتاب زبدة التواریخ. دفتری (2007، 176) نیز منابع فوق را اصلیترین منابعی میداند که پس از آن تاریخنگارانی چون حمدالله مستوفی (وفات 740ق/1339م) و حافظ ابرو (833ق/1430م) بر مبنای آنها مطلب نوشتهاند.
حسن صباح به عنوان مهمترین شخصیت داستان بارتول، به تمامی دیگر شخصیتها و وقایع مرتبط است و بر تمام آنها به طور مستقیم اثر میگذارد. روح و افکارش به طور سنجیدهای در تمام زوایای داستان، از آغاز تا پایان نفوذ کرده است. به همین دلیل در این بررسی تلاش کردهام، نکات و اشاراتی از شخصیت و عقاید حسن صباح واقعی و مخلوق داستانی بارتول را پیش چشم خوانندگان بگذارم. در این مورد به اسناد تاریخی مذکور و یا اسناد معتبر در این زمینه رجوع شده است. صحبت از مقایسه نمیکنم، شاید دو مورد مطرح شده اصلاً قابل قیاس نباشد چون دو موضوع متفاوت را به ذهن متبادر میکند. هدف فقط نشان دادن برخی اسناد موجود دربارة حسن صباح است که برای رسیدن به هدف با تکافو میکند و خوانندة فهیم خود میتواند با استفاده از این مطالب به نتیجه و تحلیل برسد.
مقایسه دو حسن صباح
حسن صباح در رمان الموت
حسن صباح برای بارتول رهبری است با شخصیتی انزجارآور، گاهی بیاخلاق و بیشرم، دروغگویی بزرگ با چندین چهره، بیصداقتی با ابزارهای دروغین و ترفندهای پوشالی چون داروهایی که با آن دوستداران و پیروانش را فریب میدهد و به کام مرگ میکشاند. بارتول این چهره را از او به تصویر میکشد: با زنان، بیوفاست و آنها را موجودات ضعیفی میداند که به درد بهرهکشی میخورند (نمونة آن مریم، آپاما، دختران باغ ها و دختران خودش). چندان پایبند مسائل و قوانین شرعی اسلام نیست و به راحتی مقررات شرعی را در موقعیتهای گوناگون تغییر میدهد. مثلاً هر وقت صلاح بداند خوردن شراب را جایز میداند. نسبت به خانوادهاش بیتفاوت و بیاحساس و حتی بدتر از آن ظالم است. دخترانش را برای کار و کسب معاش خود از طریق ریسندگی به قلعهای دیگر میفرستد، گفتگوی این دو دختر دربارة رفتار ظالمانة پدر با آنها، تأمل برانگیز است. همچنین پسرش را به راحتی محکوم به مرگ میکند و با خشونت از وی سخن میگوید. برای دوستانش حسود و سنگدل است. شیوة گفتار و رفتار وی دربارة خواجه نظام در داستان به گونهای ترسیم شده است که خواجه به عنوان یک شخصیت دلسوز، فهیم، حقنگهدار و حسن در مقابل او، جاه طلب، حسود و قاتل به ناحق وی به چشم میآید. نسبت به مردم، زیردستان و فداییان بیرحم بود، به طوری که به راحتی بهترین فداییانش را با بیرحمی به مرگ انتحاری یا خودکشی تشویق میکرد. نسبت به خودش نیز ظالم بود، چرا که در پایان به شکل دیوانهای بیکس که تنها به نقشة شیطانی خود علیه بشریت اندیشیده بود، تبدیل شد. نسبت به خدا نیز سرکش بود و خود را مرکز عالم میپنداشت و میاندیشید که به هر چه بخواهد، میتواند دستیابد. به عبارتی، خود را درجایی جانشین خدا تصور کرد و میگفت که من منجی بشریتم. و در جایی دیگر در نهایت گفت که میخواهم به جای خدا بنشینم. بارتول با این اوصاف شخصیتی خلق کرد که حتی با شیطان هم قابل مقایسه نیست.
در داستان بارتول آنگاه که حسن از اعتقاداتش میگوید و رازهایی را برای مریم بازگو میکند، از رازی مربوط به 20 سال قبل پرده بر میدارد، «نقشهای که من آن را از خیال به واقعیت تبدیل کردم» و اضافه میکند که از تمام دلاوران مسلمان، علی بیشتر به علائق وی نزدیک بود، زیرا به نظر وی همه چیز دربارة او و فرزندانش پر از «رمز و راز» بود. سپس اعتراف میکند که چیزی که بیش از همه انگیزشبخشتر بود، قولی بود که خدا داده بود تا کسی را از فرزندان علی به جهان بفرستد به نام «مهدی، به عنوان آخرین و بزرگترین پیامبر» (بیگینز،2004، 142). سپس میگوید « ... در شبهای تنهایی با خود میاندیشیدم آیا من خود همان منجی موعود نیستم» (همان). میبینیم که حسن بارتول در اعتقادات خود به عنوان یک شیعة عجیب و شکننده است، بارتول شخصیت ماجراجویی را به نمایش میگذارد که به گفتة خودش ویژگی «مرموز بودن» برایش جذاب بوده است. در پایان هم که خود را مهدی منجی میبیند. بارتول در داستان از زبان حسن نقل میکند که در 12 سالگی دربارة فرقههای گوناگون، از جمله اسماعیلیه و بحث و جدلهای بین آنها از امیرة ضراب اولین معلمش که اول بار اسماعیلیه را به او معرفی کرد، چیزهایی شنیده بود. سپس میگوید «تصمیم گرفتم از آن به بعد نگران مجادلههای اعتقادی نباشم و به چیزهای دستیافتنی بپردازم...» (همان).
حسن بارتول در گفتگو از باورهای خود میاندیشد، «اما جایی در اعماق قلبم هنوز دلم برای افسانههای دوران کودکیم تنگ میشد. ایمان محکم به آمدن مهدی و راز بزرگ جانشین پیامبر... شواهد دال بر این که هیچ چیز واقعیت ندارد، رو به افزایش بود». سپس دربارة پیروان آیینها و ادیان گوناگون میگوید که همگی ادعا میکنند حق با آنها است و اشتباه نمیکنند. آن گاه توجه وی به آگاهی متعالی داعیان اسماعیلی بیشتر شد، این که «حقیقت برای ما قابل دستیابی نیست، برای ما وجود ندارد. اگر به هیچ چیز اعتقاد نداشته باشی، پس همه چیز مجاز است، پس به دنبال هر چه به آن شور و اشتیاق داری برو». دستیابی حسن بارتول به این دیدگاه درداستان به خاطر تأثیری بود که از عقاید ابونجم سراج گرفته بود که میگفت، «عقیده داشتن به علی و مهدی تنها برای فریفتن و سرگرم کردن تودههای مردم معتقد است ... و داستان و افسانه است ... زیرا حقیقت ناشناخته است، و بنابراین ما به چیزی اعتقاد نداریم و بنابراین محدودیتی هم برای انجام هر کار که میتوانیم بکنیم وجود ندارد (همان 143). ابوسراج در داستان در مقابل دیدگاه فریب مردم میگوید، «نمیبینی ما بردة ترکها شدهایم؟» (همان) و سپس اعتراف میکند که از نام علی به عنوان یک اسم مقدس برای متحد کردن تودههای مردم علیه حکمرانان استفاده میکند. حسن بارتول نیز در مقابل مریم اعتراف میکند که بعد از شنیدن این سخنان از ابوسراج، «یک انسان کاملاً جدید دوباره از خواب برخاست و جان گرفت» (همان).
بارتول در خلق نقشة حسن، به عنوان مهمترین طرح وی، بحثی را بین عمرخیام و حسن میآورد، وقتی «در آن لحظه یک نقشة قدرتمند و محکم در من متولد شد» و اینگونه شرح میدهد که، «نقشهای که مانند آن دنیا به خود ندیده بود». نقشة حسن این بود «آزمودن نابینایی بشر تا نهایت آن و استفاده از این نابینایی برای دستیابی به قدرت و استقلال مطلق از کل جهان». وی میانگارد که اکنون او افسانههای دوران کودکیاش را عینیت بخشیده و آن را به واقعیت تبدیل کرده است. میگوید، «تا آخرین نسلهای بعد از ما دربارة آن سخن خواهند گفت». او به همانند قدرتی مطلق و خداگونه سخن میگوید تا به قول خودش «آزمایشی بزرگ را بر روی انسان هدایت کند» (همان 148).آری و این است آن موجودی که بارتول به میل خود آن را آفرید.
حسن صباح، رهبر اسماعیلیان به روایت اسناد تاریخی
اکنون به حسن صباح، رهبر اسماعیلیان نزاری در قرن 11 میلادی باز میگردیم که بر مبنای شواهد شخصیت و افکاری متفاوت از حسن صباح بارتول دارد. به راستی چه چیزی وی را اینگونه متفاوت ساخته است که تا سالیان سال پس از وی افکار و آرا، شخصیت و حتی شیوة مبارزة وی با دشمنانش بحثبرانگیز شده است. دفتری (1996، 34) دلایل دشمنی و شورش حسن صباح علیه سلجوقیان حاکم را ناشی از شماری از انگیزههای مذهبی- سیاسی توصیف میکند. یکی این که به دلیل این که شیعة اسماعیلی بوده است، نمیتوانسته خصومت آنها را نسبت به شیعیان و هدف آنها برای ریشهکن کردن خلافت فاطمیان را تحمل کند. دفتری همچنین ذهنیت ملیگرایی حسن صباح را یکی از دلایل ممکن برای مخالفت وی میداند که حاکی از آزردگی ایرانیان از حکومت بیگانگان ترکتبار بر سرزمینشان است. هویت قومی حسن نیز دلیل دیگری است برای دشمنی نسبت به ترکها و به زعم دفتری حسن صباح گامی بیسابقه برداشت برای جایگزینی زبان فارسی به جای عربی که زبان دینی در ایران آن روز بود.
دفتری، متخصص در تاریخ شیعه اسماعیلی، به تفصیل دربارة واژههای اساسین، حشاشین، حشیش و ریشه و مفاهیم آن در رابطه با فرقة اسماعیلیه بحث کرده (همان 19 -24) و استعمال حشیش از سوی فداییان را افسانهای بیش نمیداند و اذعان میدارد که نه در متنهای اسماعیلیان، و نه در هیچ یک از منابع معتبر معاصر اسلامی، به استفاده از حشیش توسط نزاریان و وجود باغهای بهشتی و از این دست، اشارهای نشده است (24). به گفتة دفتری زمان رهبرى راشدالدین سنان در نیمة دوم سدة ششم، اوضاع براى ایجاد افسانههاى حشاشین مساعد شد. در این افسانهها براى رفتار و اعمال فداییان نزارى که در ذهن غربیان آن زمان نامعقول یا فوق انسانى میآمد، توضیحات رضایتبخشى داده میشد. این افسانهها که از تعدادى داستانهاى جدا، اما به نوعى به هم پیوسته تشکیل میشد، به تدریج تحول و تکامل یافت و در روایت ساختگى مارکوپولو به اوج خود رسید (دفترى، 1994، 95- 125). او تعدادى از این افسانهها را با هم تلفیق کرد و داستان «باغ بهشت مخفى» را بهجا گذاشت که در آن انواع لذایذ بهشتى در این دنیا براى فداییان تحت تعلیم فراهم میشد (دفترى، 2007، 15- 17). همچنین طبق این افسانهها، حشیش براى تعلیم و تربیت فداییان در دورههاى کارآموزى آنها بهکار گرفته میشد.
دیدگاههای نظری و اعتقادات حسن صباح در رسالهای به عنوان «فصول اربعه» در کتاب شهرستانی آمده است (1968، جلد 2، 195-198). در این کتاب وی تعالیم جدیدش را دربارة تعلیم ارائه میدهد. در کتابهای تاریخی دیگر نیز به عقاید حسن صباح اشاراتی شده است، آنها ذکر کردهاند که خارج از گروه، وقتی حسن صباح فعالیتهای سرسختانة خود را آغاز کرد، عدهای تصور کردند که وی در مقایسه با اعتقادات اسماعیلیان فاطمی دعوت تازهای را بنیان نهاده است. حال آنکه تاریخنویسان نوشتهاند که در دعوت جدید، عقاید تازهاى تبلیغ نمیشد، بلکه آن به طور اساسی مبین عقیدهاى کهن بود که در بین اسماعیلیه نیز سابقهاى طولانى داشت، یعنى تعلیم یا آموزش موثق از طریق معلمى صادق، که در آن زمان به صورت تازهاى عرضه میشد. این عقیده به حسن صباح که متکلمى دانشمند و به سنتهاى فلسفى نیز آگاه بود، نسبت داده شده است. او این نظریه را به صورت جدى در رسالهاى کلامى، به فارسى، به نام چهار فصل (فصول اربعه) از نو بیان کرد. چیزی از آن رساله در دست نیست، مگر شرحهایی که تاریخنگاران ایرانی از جمله جوینی، رشیدالدین فضلالله و کاشانی بر آن نوشتهاند. حسن صباح در این رساله، نظریة شیعى تعلیم را، ضمن چهار قضیه، از نو شرح داده که در آن مبنایى منطقى براى تبیین مرجعیت یک معلم صادق، به عنوان راهنماى روحانى افراد بشر، به جاى علماى متعدد اهلسنت، بنیان نهاده است که بنابر آن، این معلم صادق شخصى غیر از امام اسماعیلى زمان نمیتوانست باشد. از این رو از آن زمان اسماعیلیه ایران به تعلیمیه نیز شهرت یافت. این امر نشاندهندة اهمیت عقیدة تعلیم نزد آنان بود. در واقع، عقیدة تعلیم با تأکید بر مرجعیت تعلیم مستقلانه هر امام در زمان خودش، عقیدة بنیادى نزاریان دورة الموت شد (دفترى، 1375ش، 254، 425). ایدة «علیم» با تأکید بر شخصیت مستقل تعلیمی هر امام در زمان خودش، نظریة اصلی نزاریان برمبنای آرای حسن صباح شد (دفتری 1990، 340-344، 361-365).
لازم به ذکر است که شهرستانى از معاصران حسن صباح، با اصول عقاید اسماعیلیه آشنا بود، وی بخشهایى از این رساله را نقل کرده است (جلد 1، 195-198). وی در این باره میگوید؛ حسن صباح معتقد بود که عقل انسان خود نمی تواند حقیقت را درک کند، بنابراین عقل برای شناخت و معرفت حق کافی نیست. اگر مردم در چنین شرایطی به حال خود رها شوند، به ضلالت و گمراهی میافتند، چرا که خود به طور مستقل نمیتوانند مسائل را حل و حقیقت و خدا را درک کنند. نتیجهای که وی از این استدلالها میکرد، این بود که در معرفت حق نیاز به تعلیم معلم است وآن هم نه هر نوع معلمی، با توجه به این که به زعم وی هیچگونه مبنایی برای انتخاب معلمی صادق نمیتوانسته وجود داشته باشد، معلم مورد نظر حسن صباح همان امام معصوم عاری از خطا بوده که با علم خاص و موروثی خویش وبا تأیید خداوند میتوانسته بشریت را به صراط مستقیم هدایت کند، به عبارت دیگر در نظر حسن صباح دستیابی به معرفت واقعی و حقایق آن، فقط با پیروی از تعلیم امام معصوم امکانپذیر است (195).
دربارة شخصیت حسن صباح بر پایة مدارک و شواهدی که به طور عمده خود برگرفته از همان سه منبع اصلی مذکور است، یعنی تاریخنویسان دورة ایلخانیان، حسن صباح درویش مسلک بود و زندگی سادهای داشت و از لحاظ منش در بین پیروانش الگو بود. در پیروی و انجام شرعیات دینی سختگیر بود و اصرار در اجرای عدالت داشت. برای مثال در همین کتابها نقل شده است که وی نوشیدن شراب را گناهی نابخشودنی میدانست و انجام آن راحتی برای پسر خود تحمل نکرد و وی را به خاطر سرپیچی سخت مجازات کرد. اصرار وی در امرار معاش از طریق دسترنج و کار فیزیکی، بیشتر فداییان را واداشت تا به کشاورزی روی آورند. همچنین این کتابها نقل میکنند هنگامی که به خاطر ناامن بودن قلعة الموت مجبور میشود، زنان و دخترانش را به قلعهای دیگر بفرستد، اصرار دارد که آنها از طریق ریسندگی و از دسترنج خود ارتزاق کنند. دفتری (1996، 34) نیز بر پایة همین مدارک آورده است که حسن صباح پس از هر پیروزی در جنگ هرگز افراد شکست خورده را سرزنش نمیکرد و از آن ها انتقام نمیگرفت. دربارة وی نوشتهاند که متکلم، فیلسوف و منجم بود، در مدیریت و تدابیر سیاسى و جنگى نیز تبحر داشت. حسن در رهبرى، صفاتى استثنائى داشت و به رغم شکستهاى مختلف هیچ وقت ایثارگرى و هدفهاى خود را از دست نداد و توانست دولت و دعوت نزاریه را بنیان گذارد و آنها را در سالهاى اولیه پرآشوب رهبرى کند. (ابناثیر، ج10، 625؛ جوینى، ج 3، 215-216، 209-210؛ رشیدالدین فضلالله، 133- 134؛ کاشانى، 168) .
برای روشن شدن بیشتر شخصیت و افکار حسن صباح و همچنین اوضاع سیاسی آن زمان میتوان به دو نامة تاریخی مشهور به جامانده از مکاتبات حسن صباح و ملکشاه، اشاره کرد. ملکشاه نامهای به حسن صباح فرستاد. این نسخة خطی در حال حاضر در مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی نگهداری میشود. محتوای این نامه تهدید و ترساندن حسن صباح از اعمالش است. برای مثال در بخشی از آن آمده است که: «ملت و دین نو داری و افراد جاهل را می فرستی تا مردم را با کارد بزنند و اگر این گمراهیها را کنار نگذاری میفرستم الموت را با خاک یکسان کنند...»[2]. پاسخ حسن به ملکشاه در نامة دیگری است که میتواند حسن صباح را بهتر معرفی کند. برخلاف لحن تند و ملکشاه، لحن نامة حسن صباح آرام، اما محکم و منطقی است، در ابتدا میگوید که حامل نامه و نامه را گرامی داشته و دلیل برمیشمرد که دینی جدید نیاورده است بلکه همان است که پیامبر خدا محمد آورده بود. سپس مراتب دشمنی خواجه نظام الملک را با او ذکر میکند و میگوید که «هیچ علاقهای به این دنیا و امور آن ندارم» اما «فکر میکنم فرزندان پیامبر خدا حق خلافت مسلمین را داشتند». سپس میگوید که امیدوارم شاه راه درست را از نادرست تشخیص دهد و به حرف دشمن وی (خواجه نظام) گوش ندهد و گرنه او هم مجبور میشود در مقابل دشمن رو به رو از خود دفاع کند. راوندی (196) و علیخانی (131-133) نیز در آثارشان متن این نامهها را ذکر کردهاند. این نامهها میتواند تا حدی نشان دهد درگیری بین حسن صباح و دربار سلجوقیان به چه علت بوده است و همچنین رابطه و درگیری بین وی و خواجه نظام تا چه حد عمیق بوده است و اعتقادات حسن از زبان خودش چه بوده است و....
رشیدالدین فضلالله مینویسد حسن صباح در قلعة الموت بیشتر عمر خود را صرف تعلیم اعتقاداتش کرد. به تحقیق و نوشتن کتاب و انجام امور جاریة حکومت خود میپرداخت. گفته شده است که در این دوران حدود 35 ساله حکومت در الموت تنها چند باری از حجرة شخصی خود بیرون آمد (133-134). دربارة فداییان حسن صباح و حالات و احوال آنها نیز تاریخنگاران مطالبی آوردهاند. از جمله ابن اثیر (72) دربارة شجاعت و جنگندگی آنها چندین حکایت واقعی با جزییات نقل کرده است. اگر چه گاهی در نقل شرح حال وی به مواردی نیز اشاره میشود که حاکی از زورگیری و اعمال خشونت از سوی اسماعیلیان است، از جمله جوینی گزارش میدهد که حسن صباح هر جا را که نمیتوانست از طریق دعوت و صلح تحت نفوذ و تسلط خود درآورد، به زور متوسل میشد و هر مکانی را که مناسب میدید، بر آن قلعهای بنا میکرد.
تحلیلی بر دیدگاه بارتول از حسن صباح
اکنون باز به بارتول و حسن صباح ساخته وی بازمیگردیم. بارتول در تحلیلی که خود در سال 1957 میلادی، یعنی حدود دو دهه بعد از نگارش این داستان، به مناسبت چاپ جدید کتاب بر آن نوشته است، با خوانندگانش با عطوفت و خیرخواهی خاصی سخن میگوید. وی در مورد «شیوههای نفرتانگیز، غیرانسانی و وحشتناک» مورد استفاده حسن در داستان میگوید و دربارة «همبستگی» و «رفاقت» بین فداییان و دخترهای باغ «که هرگز نمیمیرد» (بیگینز، 2004،437). وی دربارة ابنطاهر که به دنبال «حقیقت» میرود. ابنطاهری[3] که یک چهرة واقعی در تاریخ فداییان اسماعیلی بوده است و پس از قتل خواجه نظامالملک به دست وی، بلافاصله خود نیز توسط اطرافیان خواجه به قتل میرسد، اما برای بارتول او نمرده و جزئی از زندگی حسن صباح داستانش میشود به گونهای که زندگی و آرزوهای خود را در او بازتاب میدهد. برای بارتول او نماد جوانان مملکتش میشود که باید به دنبال حقیقت بگردند. مهمتر از همه این است که بارتول در این تحلیل هدف خود را از نوشتن این داستان چنین میگوید: «دوست! برادر! بگذار از تو بپرسم: آیا چیزی بیش از دوستی وجود دارد که بتواند انسان را شجاعتر کند؟ آیا چیزی بهتر از عشق هست که قادر باشد به انسان انگیزه بدهد؟ و آیا چیزی با ارزش تر از حقیقت وجود دارد؟» (بیگینز، 2004، 436).
با تمامی این تفاسیر بدیهی است که بارتول توانست دانش قابل ملاحظة خود را در تاریخ، فلسفه، تخیل و ادبیات درخدمت خود درآورد، تا بتواند همین پیام خود را منتقل کند. او به صراحت میگوید که داستان را به خاطر دوستی، به خاطر عشق و به خاطر حقیقت نوشته است و تمامی عناصر داستان از جمله حسن صباح و تاریخ ایران قرن 11 میلادی/ پنجم و ششم هجری در خدمت ساختن حسن صباح خود او بوده است. بارتول دغدغة حسن صباح، فرمانروای الموت و عقاید وی و اسماعیلیان را نداشته است، هر چند از وقایع تاریخی آن زمان آگاه بوده است و به خوبی در ساختار داستان، آنها را بهکار گرفته است. همانطور که بیگینز انتظار دارد که الموت بارتول به عنوان یک اثر ادبی طراز اول وظیفهای مقدس داشته باشد و صرفاً به انتقال حقایق به شیوهای خطی نپردازد، بیشک این داستان، همان رسالت را به خوبی انجام داده است. بیگینز انتظار دارد که یک اثر ادبی بتواند حقایق جهانی و همگانی در خصوص زندگی بشری را بکاود. به عقیدة وی بارتول آنقدر به دقت این کار را انجام داده است که ادراک خواننده از طریق «سرنخهای ظریف» چنان هدایت شده است تا خود بتواند بین حقیقت و توهم تمایز قائل شود. و بارتول با نظر به تمامی اینها، به عنوان یک هنرمند ادیب، توانست از طریق یک اثر رفیع هنری، پیامش را به ملتش برساند: وی در شرح خود نوشت: «این حسن صباح به عنوان یک رهبر در نهایت تنها و غمگین است» (همان). اما ابنطاهر نماد جوانان وطنش باید به دنبال حقیقت بگردد و از فریب متنفر باشد. او حسن صباح ساختة خود را در تحلیل خود به هیچ وجه تحسین نمیکند و از مردم خود میخواهد اگر در معرض شیوههای غیرانسانی قرار گرفتند «هرگز ارزشهای انسانی را از دست ندهند» (همان) و به این ترتیب بارتول 1957، حسن صباح خوش تراش ساختة خویش 1938 را به یک باره به زمین زد و شکست.
نتیجه
باز میگردیم به تفسیرهای بیگینز و بحثهای هلادنیک و به سادهترین خوانش از الموت بارتول. با نظر به بررسیهای موجود، بدیهی است که دغدغة بارتول، تاریخ و وقایع ایران در تاریخ نیست، دغدغة او مردم کشورش و مصائب و دردهای آنان است. دغدغة او تقبیح و ابراز انزجار از کسانی است که عشق و دوستی و حقیقت را از مردم میستانند. دغدغة او دادن خط مشی به مردمش، در مقابل غاصبان و خودکامگان و جنگافروزان است. اهمیت مردم برای او به حدی است که در یادداشتهای شخصی خود در سال 1938 اظهار میدارد که کتابش را برای مردم پنجاه سال آینده نوشته است، وی برخی از حقایق واقعی تاریخ را به خدمت میگیرد تا با آرمانها و پیامهای خود در هم آمیزد و طعم معرکة تخیل را به آن میافزاید تا الموت باشکوه را خلق کند. بیتردید داستان بارتول، بر مبنای تحلیل بیگینز یک اثر ادبی متعالی است. اما چه چیز آن را چنین باشکوه ساخته است؟ شاید زخمی عمیق و غمی ژرف که البته در بارتول میانسال سال 1975تا حدی تسکین یافته است، چیزی که یک اثر ادبی به آن نیاز دارد، تا متعالی شود، یعنی این که تحلیل هلادنیک را در خصوص این اثر بپذیریم.
[1]. یادآوری این نکته بایسته است که حسن صباح در سال 518 هجری درگذشته و مارکوپولو در سال 654 هجری به ایران وارد شده و به چین نزد قوبیلای قاآن رفت. مارکوپولو دو سفر داشت که سفر دومش در 694 آغاز شد.
[2]. این نسخه خطی هم اکنون در مرکز اسناد مجلس شورای اسلامی به شماره مدرکIR 32317 و شمارة بازیابی 9087/14 گ 50ب نگهداری میشود و به خط نستعلیق میباشد.
[3]. نام فدایی کشنده خواجه نظامالملک، ابوطاهر ارانی دیلمی است که به نوشتة خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی در جامع التواریخ، شب جمعه دوازدهم رمضان سال 485 رخ داد. و باز هم وی مینویسد:«]حسن[ گفت: کیست از شما که شر نظامالملک طوسی از این دولت کفایت کند؟»، بوطاهر ارانی نام دست قبول بر سینه نهاد...».