Editorial
Authors
Abstract
Keywords
مقدمه
مـرگ و زندگی همواره ذهن بشر را به خود مشغول داشته و موضوع پژوهشهای انگارههای فلسفی، آیینی و ادبی بسیاری قرار گرفته است. محال است که از زندگی سخن بگوییم، اما به مسئلة مرگ نپردازیم. هر چند این دو موضوع در ظاهر مقابل یکدیگرند، اما مـرگ جزو جداییناپذیر زندگی است و بـه عنوان پایان طبیعی آن در نظـر گرفته میشود. همنوایی مرگ و زندگی، در واقع اتحادی موزون، طبیعی و منطقی بین دو مسئلة متضاد با هم است.
گرچه بهطور کلی در فلسفه یا مذهب و همچنین در باور مردم، زندگی به عنوان یک امر خوشایند و مرگ پدیدهای شوم و ناخوشایند تلقی میشود، اما طرز تلقی از این مسئله از شخصی به شخص دیگر و از گروهی به گروه دیگر متفاوت است و به ارزیابی آنها از زیستن بستگی دارد. بررسی و مقایسة دیدگاه هنرمندان و به ویژه شاعران که بر اساس فلسفة فکری خاص هر یک به تصویر کشیده میشود، موضوعی بسیار جالب به نظر میرسد. از یک طرف، شاعران برگفته که از بزرگترین شاعران معاصر ایران و همگی نیز از یک نسلاند ، دیدگاههای متفاوتی نسبت به این مسئله ارائه میدهند، و از طرف دیگر، در دنیای شعر نو با استعارات و تشبیههای بسیار زیبا و بدیعی روبروییم که بررسی و مقایسة آنها خالی از لطف نیست. اشاره به نمونههایی از اشعار این شاعران و الفاظ بهکار رفته در آن، دیدگاه آنان را برای ما بهتر روشن مینماید. ریشه و زمینة شکلگیری این دیدگاهها نیز مورد توجه خواهد بود.
بحث و بررسی
زندگی، «رسمی خوشایند»
سهراب سپهری یکی از شاعران معاصر ایرانی است که در اشعارش بهطور گستردهای به مسئلة مرگ و زندگی پرداخته است. شاعر با دیدگاه مثبت نسبت به زندگی، که گاهی با نوعی شادکامی (اپیکوریسم)[1] نیز تلفیق میشود، آن را «رسمی خوشایند» مینامد که باید از آن بهره گرفت و لذت برد. مفهوم زندگی که برخی آن را بسیار پیچیده و درک آن را گاهی سخت و مشکل مییابند، در نظر سپهری واقعیتی بسیار ساده و متشکل از امور روزمره و طبیعی است: «زندگی شستن یک بشقاب است» (سپهری، 1378، 290). آنچه خاص دیدگاه سپهری نسبت به جهان پیرامون اوست و وی را بهطور خاص از دیگران متمایز میکند، به گفتة سیروس شمیسا، «فلسفة نگاه تازه» به زندگی است: «چشمها را باید شست/ جور دیگر باید دید». سهراب سپهری همواره از هر گونه استدلال درباب هستیشناسی و متافیزیک دوری میکند و به دنبال فهم معنای عمیق چیزها از طریق علم یا عقل نیست. چراکه از ناممکن بودن درک راز دنیا آگاه است. بسیاری از فلاسفه و نویسندگان دیگر نیز بر عاجز بودن انسان در شناسایی حقیقت تأکید دارند. به عنوان مثال، در نظر پاسکال انسان هرگز نمیتواند به حقیقت دست یابد، چراکه عقل او محدود است. اما پاسکال این موضوع را «بدبختی» انسان مینامد. نگاه این فیلسوف فرانسوی به زندگی « ما را به وحشت می اندازد و از خوشیهای زمینی روی گردان میکند» (لاگارد، 1985، 139). اما سهراب سپهری بر ضعف انسان در رسیدن به حقایق تأکید نمیورزد. زیراکه از نظر او «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است/ که در افسـون گـل سرخ شناور باشیم» (سپهری، 1378، 298). بدین ترتیب، این شاعر تیزبین و نکتهسنج (همانند اندیشمندان و فیلسوفان بسیار دیگر از جمله ولتر، فیلسوف بلند آوازة فرانسوی در سدة هجدهم) ما را دعوت میکند که در زندگی وقت خویش را به شناختن مسایلی که قادر به درکش نیستیم، هدر ندهیم، به نشانهها و جذبههای سادة زندگی توجه کنیم و از تمام زیباییهای آن، حتی از یک نان داغ یا یک سیب لذت ببریم. در عصر صنعت و در «قرن معراج پولاد» و «اصطکاک فلزات»، و حتی از پشت «پنجرة مسدود هواپیما»، یک باغ را ببینیم. غنیمت شمردن دم و صید لحظهها یکی از خطوط اصلی تفکر این شاعر معاصر ادبیات ماست. در زنـدگی که سپهری ما را به آن دعوت میکند، باید از لحظهها لذت برد و به گذشتهها نیاندیشید: «زندگی، تر شدن پی در پی/ زندگی، آبتنی کردن در حوضچة «اکنون» است» (همان).
خیر و شر دو رکن طبیعی و همزاد در جهان هستیاند. در مقابل مشکلات و تلخیهای زندگی، شاعر بی آنکه دلزده و ملول شده و امید و انگیزة خود را برای بودن از دست بدهد، تحت تأثیر استاد خویش بودا که معتقد است: «زندگی انسان درون رنج است» (عماد، 1377، 13)، چنین میسراید:
«مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است /من به او گفتم: زندگانی سیبی است/ گاز باید زد با پوست» (سپهری، 1378، 342).
از نگاه شاعر، آنچه زندگی را پوچ و یا غیرقابل تحمل میسازد، مشکلات نیست، بلکه نبود عشق و ایمان است.
«زندگی خالی نیست/ مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست/ آری/ تا شقایق هست زندگی باید کرد» (همان 350).
شاعر حتی سعی میکند از تلخکامیهای زندگی در راه شکوفایی معنوی و روحی خویش بهره بگیرد.
«گاه زخمی که به پا داشتهام/ زیر و بمهای زمین را به من آموخته است/ گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است» (همان 94).
اینگونه است که با غنیمت شمردن «آنی» که در آنیم، لذت بردن از زیباییهای طبیعی و سادة هستی، زندگی «رسمی خوشایند» میشود.
این دیدگاه مثبت را میتوان نزد نیما، پدر شعر نو ایران، نیز مشاهده کرد. «چشمانداز نیما، تاریک یافتن زندگی نیست، او دیدی خوشبینانه نسبت به جهان و زندگی دارد. مایة اصلی این خوشبینی، همان ایمان به تعیین سرنوشت آدمی به دست خود او و عقیدهمندی به قوانین تکامـل است» (مختـاری، 1372، 210). دیدگاه مثبت نیما از اعتقاد او به قدرت اراده ناشی میشود. برای این شاعر، با عمل است که زندگی ارزش پیدا میکند. برای انسانی که آگاهانه عمل میکند، زندگی «میدانی است برای آزمایش».
«از زمین برکنید آبادی/ تا به طرحی نو کنمی آباد/ به زمین رنگ خون بباید زد/ مرگ یا فتح هر چه باداباد/ یا بمیریم جمله یا گردیم/ صاحب زندگی آزاد» (نیما، 1376، 528-529).
پوچی و بیمعنایی زندگی
بیمعنا یافتن زندگی و پوچ شمردن آن نقطة مقابل دیدگاه مثبت نسبت به زندگی است که ریشه در عواملی مختلف دارد. اخوان شاعریاست که شکستهای سیاسی و اجتماعی، تأثیر عمیقی در زندگی و حیات هنریش دارد. در مجموعه «در حیاط کوچک پاییز، در زندان»، شاعر از دریچههای گوناگون و از نگاه افراد مختلف به زندگی نگاه میکند و گاه آن را «فریبی ساده و کوچک»، زمانی «زجر همراه با جبر»، و گاهی «خور و پوش و لذت آغوش» مییابد. اما به عقیدة بسیاری کارشناسان، شعر کتیبة اخوان، که به فلسفة پوچی اخوان معروف است و همچنین شعر معروف زمستان[2]، شعـر یأس و ناامیدی، به خوبی و به روشنی بیانگر فلسفه و دیدگاه شاعر نسبت به زندگی میباشد. برای اخوان ثالث زندگی آن رنگ و زیبایی را که سهراب سپهری ترسیم میکند، ندارد. شاید به این علت که بر خلاف سپهری که در صدد شناخت راز و پیچیدگی جهان نیست، اخوان میل به شناخت آن دارد. اما با آگاهی از اینکه تمام تلاشش برای فهمیدن این راز منجر به شکست خواهد شد، دچار نا امیدی میشود.
در شعر معروف زمستان که البته جنبههای حماسی و سیاسی[3] نیز به خوبی در آن مشهود است، اخوان جهانی سرد را ترسیم میکند، سرمایی « بس ناجوانمردانه» و «سخت سوزان» در دنیایی پر از تاریکی که افراد در آن قادر به ارتباط با هم نیستند و نمیتوان از «دوستان دور یا نزدیک» کوچکترین انتظاری داشت. این تصویر تاریک از زندگی و درونمایة شکست و ناامیدی در آن، تقریباً همیشه در شعر اخوان آشکار است. بدین ترتیب، احساس شکست در برابر فهم دنیا، اعتقاد به جبر و مشکلات و سختیهای زندگی، شاعر را وامیدارد تا تصویری زشت از زندگی ارائه دهد: عشق را عاشق شناسد/ زندگی را من/ من که عمری دیدهام پایین و بالایش/ که تفو بر صورتش/ لعنت به معنایش (اخوان، 1374، 233).
دیدگاه فروغ فرخزاد و احساس دلزدگی او نسبت به زندگی را میتوان تا حدودی نزدیک به دیدگاه اخوان دانست. او که در عنفوان جوانی متحمل ناکامیها، فقدانها و شکستهای عاطفی و روحی بسیار میشود، شکست و اضطراب و یأس در وجودش رخنه میکند. «من به ناامیدی خویش معتادم» (فرخزاد، 1363، 30). او نگرانیها و اضطرابهای زندگی خود را با لحنی همواره غمگین در شعرش به تصویر میکشد. در زندگی او گویا هیچ امیدی به آینده نیست و تمام خاطرات و حوادث خوب زندگی در گذشته، در «آن روزها» به پایان رسیده است. آینده، چیزی جز تکرار ملالآور و پوچ زمان حال نیست و آن را نیز شکست و تباهی فرا گرفته است. از نظر او خوشبختی طولانی مدت، غیر ممکن و شادی، غیر قابل دسترس است. لبخند او حتی « غمگینی بیهوده ایست». او زندگی را در فضایی پر از بیهودگی و بیگانگی میبیند و همه چیز در زندگی او با هالهای از مرگ آمیخته است: «باور کنید من زنده نیستم، آنقدر مردهام که دیگر هیچ چیز مرگ مرا ثابت نمیکند» (همان 99). حتی عشق و وصلت نیز برای او با مرگ و زوال همراه است و نمیتواند دلیل قاطع و محکمی برای دوست داشتن زندگی برایش فراهم کند: عشق و میل و نفرتم و دردم را در غربت شبانه، قبرستان، موشی به نام مرگ جویده است (همان 97).
تجربههای زندگی روزانه برای فرخزاد، مایههای شعری بسیاری را فراهم میکند. او زندگی را واقعیتی روزمره ترسیم میکند: «زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد/ زندگی شاید، طفلیست که از مدرسه برمیگردد». اما این واقعیت، واقعیتی است خالی از معنا، پر از وحشت و همواره در شرف ویرانی و زوال:
زندگی، شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد/ ... یا عبور گیج رهگذری که کلاه از سر برمیدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید: صبح به خیر (همان 151).
بر خلاف سهراب سپهری، ترسیم زندگی روزمره یا زندگی شخصی برای فرخزاد به منظـور ارائة تصویـری زیبا از آن نیست، بلکه بیشتر برای ایناست که شرایط یکنواخت و بیمعنی آن را نشان دهد. از دیدگاه فروغ فرخزاد، انسانها، اعم از«خوشبخت»، «ملول»، «ساکت»، «متفکر»، «خوش برخورد»، «خوش پوش»،... همه و همه «جنازههای» متحرکی بیش نیستند. اعمال سادة زندگی که سپهری با شادی آن را زندگی مینامد، کار و تلاش انسانها، در نظر فروغ نفرتانگیز و بیهوده است: «آیا شما که صورتتان را/ زیر نقاب غمانگیز زندگی مخفی نمودهاید/ گاهی به این حقیقت یأسآور اندیشه میکنید که زندههای امروزی/ چیزی به جز تفالههای یک زنده نیستند؟» (همان 97).
بدین ترتیب او در زندگی همواره «مرگ خورشید» و «وزش ظلمت» را احساس میکند.
ترس از مرگ
مرگ و نابودی در انتظارهمة موجودات عالم، اعم از انسان و حیوان و اشیا است. مرگ معمولاً خوفانگیز و ترسناک است، چراکه آن را به معنای توقف زمان و دشمن زندگی قلمداد میکنیم. گاهی انسانها به علت ترس آنرا نمیپذیرند. عدم پذیرش مرگ و ترس از آن در نزد انسان، میتواند ریشه در مسائلی همچون مسئلة سرنوشت انسان پس از مرگ، جاودانگی روح، و تصور مرگ پایان همه چیز، داشته باشد.
سهراب سپهری که همواره و طبق اصل نگاه تازه، چهرهای شاعرانه و زیبا از مرگ ارائه میدهد، از ما میخواهد: «نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست» (سپهری، 1378، 294). نوع بشر، حتی وقتی از مرگ میهراسد، ناخودآگاه حیات جاودانه را غیر قابل تصور و ناممکن نمیداند و آنرا رد نمیکند: «و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی میگشت» (همان).
بنابراین، مرگ نیز همچون زندگی در نظر سپهری همیشه حضور دارد. بدین معنا که همواره ما را تهدید میکند و ممکن است در هر لحظه از زندگی رخ دهد: «مرگ با خوشه انگور میآید به دهان/ مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند/ ...گاه در سایه نشسته است و به ما مینگرد» (همان 297-296).
اما با این حال نباید، باز هم مطابق اصل نگاه تازه، آنرا ذاتاً زشت، ترسناک و به رنگ سیاه دید، بلکه «فوت باید کرد که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ» (همان 314). همانگونه که نیچه دربارة مرگ مینویسد: «همه مرگ را مهم میانگارند اما هنوز آنرا جشن نگرفتهاند» (نیچه، 1384، 100).
سهراب سپهری با ارائه صورتی دلنشین از مرگ، سعی دارد وجود آنرا برای ما توجیه کند. در فلسفه او مرگ و زندگی دو قسمت از یک کل هستند. «و همه میدانیم/ ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است» (سپهری، 1378، 297). برای شاعر و نقاشی همچون او همه چیز در طبیعت در جای خود قرار دارد، در طبیعت توالی تولد و مرگ امری بیچون و چراست و انسان نیز از این قاعده مستثنی نیست. پر واضح است که سپهری با در نظر گرفتن مرگ به عنوان یک قانون طبیعی و امری حتمی و غیر قابل اجتناب، با روشنفکری آن را میپذیرد: «نه تو میپایی و نه من/ دیده تر بگشا/ مرگ میآید/ در بگشا» (همان 234).
برای نیما نیز زندگی یک روز دیر یا زود به مرگ منتهی خواهد شد. انسان متولد میشود، بزرگ میشود، بالغ میشود، پیر میشود و در نهایت میمیرد. و غیر از این روند ممکن نیست: «زندگی گوی غلتانیست، میغلتد/ بر زمینهای بس هموار و ناهموار/ از بر سنگی به سنگی تا شود یک روز پاره» (نیما، 1376، 450).
بر اساس همین واقعبینی و روشناندیشی است که فرخزاد نیز به نوبة خود میگوید: «فکر میکنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعت است، (...)، یک مسئلهایست که نمیشود کاریش کرد. حتی نمیشود برای از بین بردنش مبارزه کرد. فایده ندارد باید باشد» (روشنگر، 1363، 93).
اما مرگ فقط یک پدیدة اساساً زیستشناسی که در پایان زندگی رخ میدهد، یعنی مرگ جسمانی نیست. بلکه میتواند معانی دیگری هم داشته باشد. گاهی زندگی نیز میتواند مرگ باشد. مرگ برای احمد شاملو، هر چند «تجربهای غمانگیز» است، اما به مفهوم عام آن، یعنی پایان همه چیز، «مردن شمع» یا «بازماندن ساعت» نیست. مرگ برای او که ادعا میکند هرگز از مرگ نهراسیده است و «مرگ مسکین را نمیگیرد به هیچ»، مفاهیم دیگری دارد. بدین معنا که مرگ میتواند زندگی با «نامردمان» باشد، با کسانی که انسان دوستشان نمیدارد. برای شاملو در واقع ذات مرگ نیست که وحشناک و اضطرابآور است، بلکه مردن در سرزمینی است که ارزشهای اساسی در آن شناخته نشده یا مورد مسامحه قرار گرفته است. سرزمینی که در آن «مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر است» (شاملو، 1383، 544).
شعر ققنوس[4] نیما نیز که از ققنوس در منطقالطیر عطار الهام گرفته، میتواند مثال مناسبی برای بحث ما فراهم کند. میتوان ققنوس را خود شاعر در نظر گرفت و یا جنبههای سیاسی به شعر داد. به هر تقدیر مرگ ققنوس یک نوع مرگ استثنایی است که از طرفی مرگ با عزت و افتخار را مطرح میکند و از طرف دیگر، ایدة مرگ پایان همه چیز را نفی کرده و مرگ را حتی لازم و ضروری میپندارد. ققنوس نیما، احساس میکند که اگر زندگی را همچون مرغان دیگر به «خواب و خورد» بگذراند، برایش باعث شرمساری خواهد بود. پس به سمت شعلة دور دست پـرواز میکـند و«آنگه ز رنـجهای درونیش مست» خود را به درون آتش میافکنـد، میسوزد و خاکستر میشود. نیما میپرسد آیا «سوخته است مرغ؟». با این نوع مرگ او در واقع نمیمیـرد. مرگ برای او فنا شدن و پایان نیست. چراکه او میداند از خاکستر وجودش، جوجهای سر از تخم در خواهد آورد.
تجلی همین اندیشه را در شعر سهراب سپهری نیز میتوان دید. در تفکر سپهری نیز، مرگ ما بیشک تولدی دیگر را به دنبال دارد: «در دل شب دهکده، مرگ از صبح سخن میگوید» (سپهری، 1378، 296). یا: «یک نفر دیشب مرد/ و هنوز، نان گندم خوب است/ و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند» (همان 386).
اما اخوان، گاه بدبینانه به مرگ مینگرد، اگر شاملو در مرگ فرخزاد احساس میکند که باید «جریان باد را پذیرفت»، اخوان از این مرگ ناگهانی شوکه شده، آن را یک جدایی دردناک، یک «تیر بیرحم» و حتی نوعی بیعدالتی میپندارد و با لحنی پرخاشگرانه بر آن میتازد: «چه وحشتناک/ نمیآید مرا باور/ و من با این شبیخونهای شوم و بیشرمانهای که دارد مرگ/ بدم میآید از این زندگی دیگر/ چه بیرحمند صیادان مرگ، ای داد!» (اخوان، 1374، 66-67).
با این حال، از دیدگاه اخوان، مرگ میتواند گاهی کسانی را که زندگی فلاکت باری دارند، نجات دهد. برای مثال، برای خان امیر زندانی، «بدبخت» و «تهیدست»، مرگ، «آزادی بزرگ» است و گاه «پیش این عمری که داریم، مرگ را باید عروسی خواند» (همان 205).
مبارزه با مرگ
ترس از مرگ و علم بر قطعی بودن آن، گاه میتواند موجب ارتقا، معنای زندگی شده و به رفتار انسان جهتی مثبت بدهد. «ویکتور فرانکل بر این باور بود که پایانپذیری و گذرا بودن زندگی، عامل اصلی و واقعی با معنی بودن آن است» (معتمدی، 1372، 7). گاهی حتی احساس پوچ بودن زندگی، انسان پوچگرا را وادار به عمل میکند. گاه هر چه این احساس پوچی بیشتر باشد، بیشتر میل به زندگی کردن را بر میانگیزد. چرا که برای مبارزه با این احساس تا حد ممکن باید زیست. خلق آثار هنری و مرگ در راه آرمانی مقدس، تولدی دیگر[5]محسوب میشود. نویسنده، شاعر و هنرمند کسی است که با خلاقیت هنری خود به جاودانگی میاندیشد و با مرگ به مبارزه برمیخیزد.
پیشتر گفتیم که درونمایة اصلی شعر فرخزاد، مسئلة مرگ و ترس از زوال و پوسیدگی است. اما با این حال، فرخزاد دلسرد و مأیوس در زندگی، و با تأیید قطعیت مرگ از «پرندهای که مرده بود» این نکته را میآموزد که «پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست». شاملو نیز ما را دعوت میکند که همواره همان قصة تکراری و خسته کنندة روزمره را تکرار نکنیم. برای این زندگی نکنیم که روزی بمیریم، بلکه به گونهای بمیریم که همیشه زنده بمانیم. شاعر در شعر «بودن» به خوبی مرز بین بودن و نبودن، و مرگ و جاودانگی را مشخص نموده است:
«گر بدین سان زیست باید پست/ من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم/ بر بلند کاج خشک کوچة بنبست/ گر بدین سان زیست باید پاک/ من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه/ یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک» (شاملو، 1383، 173).
اما مرگ قهرمانانه و اختیاری نیز قهرمان را بهجاودانگی میرساند. شاملو همچون نیما نمیتواند نسبت به مسائل و اوضاع و احوال اجتماعی و سیاسی زمانة خود بیتفاوت باشد و به قدرت عمل و اراده، اعتقاد بسیار دارد: «جستن، یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن» (همان 460).
انسانهایی که جان خویش را برای هدفی مقدس فدا میکنند بیآنکه منفعت شخصی را در نظر داشته باشند، در واقع هویت و شرافت انسانی خویش را تأیید میکنند. شاملو از کسانی که با آرمانهای متعالی میمیرند، به بزرگی یاد میکند و آنان را «عاشقترین زندگان» مینامد که بر مرگ آنها نباید گریست، بلکه باید «زیباترین سرودها» را خواند. شهادت، مرگ در راه آزادی، عقیده یا در راه مبارزه با بیعدالتی یا ستم، نوعی مرگ شریف در دیدگاه شاملوست. برای نمونه او بارها ماجرای مرگ و مصلوب شدن مسیح را به تصویر میکشد، مرگی برای عشق به بشریت و باور. بدین ترتیب، اگر زندگی را یک وظیفه در نظر بگیریم و آن را به عملی معنوی تبدیل کنیم، یا اگر مرگ خویش را با اختیار در مسیر هدفی مقدس انتخاب کنیم، زندگی عملی بیهوده و پوچ، و مرگ به مفهوم پایان همه چیز نخواهد بود.
اما عشق نیز زیبایهای بسیاری به زندگی میدهد و میتواند به مبارزه با گذشت زمان، پوچی زندگی و مرگ برخیزد. عشق گاهی قویتر از مرگ ظاهر میشود. گویا عشق تنها راه چارهایست که میتواند اخوان را به زندگی علاقهمند ساخته و او را از خلاء یا پوچی نجات دهد: «زندگی شاید همین باشد؟/ یک فریب ساده و کوچک/ آنهم از دست عزیزی که تو دنیا را/ جز برای او و جز با او نمیخواهی/ من گمانم زندگی باید همین باشد» (اخوان، 1374، 144).
نتیجه
علیرغم اهمیت خاصی که انسان برای زندگی قائل است، نمیتوان آن را ارزشی محض و مطلق در نظر گرفت. مفهوم زندگی در هر شخص بر اساس معیارهایی خاص شکل میگیرد و ارزیابی میشود. شاعران بزرگ ما، حساس و روشنبین، نسبت به مسائل مهم عالم حیات، من جمله مرگ و زندگی، دیدگاههای مختلف و متفاوتی ارائه میکنند که ریشه در جهانبینی و تجربیات شخصی آنان دارد. سهراب سپهری، جذبهها و زیباییهای زندگی را ترسیم میکند و رنگی معنوی به آن میدهد و ما را دعوت میکند آن را دوست داشته باشیم، از آن راضی باشیم و لذت ببریم. نیما، زندگی و مرگی همچون ققنوس را به ما پیشنهاد میکند. برای او و شاملو، انسان با مرگ اختیاری و آرمانی، هویت انسانی خویش را تأیید میکند. این نوع مرگ، قهرمان را جاودانه میکند. فرخزاد، از زندگی به نوعی رنج میبرد و صحنههای ملالآوری از زندگی روزمزه را به تصویر میکشد. اخوان، هر چند به زندگی و مرگ بدبین است، با این حال مرگ را به زندگی بدبختانه ترجیح میدهد. بر خلاف این دیدگاههای مثبت یا منفی، همة این شاعران بر این امر واقفند که مرگ اجتنابناپذیر و حتی ضروری است و اینکه همین قطعیت مرگ و کوتاه بودن زندگیست که به زندگی معنا میبخشد. مرگ، بیشک ترسآور است و همچون یک شکست و بریدن ناگهانی از همه چیز ظاهر میشود. در برابر این احساس، هنرمند راه گریزی را انتخاب میکند. زندگی در عالم هنر و خلق آثار هنری، یک نوع مبارزه با مرگ، یا به گفتة آندره مالرو، نویسنده فرانسوی یک «ضد سرنوشت» anti-destinمحسوب میشود. مرگ انتخابی و اختیاری، در راهی مقدس به معنای دستیابی به یک نوع تعالیست. این نوع مرگ در واقع نوعی دخالت در سرنوشت محسوب میشود. آنچه به زندگی ارزش میدهد، وجود چنین تعالی در درون فناست. با این مفهوم که یک دیدگاه معنوی نسبت به وجود است، میتوان از مرگ فراتر رفت. بدین ترتیب، مرگ در تقابل و تضاد با زندگی قرار نمیگیرد، بلکه به عنوان روندی برعکس تولد تلقی میشود. ارزشهای اخلاقی و عشق منبع خوشبختی هستند و خلق هنر و مرگ قهرمانانه بیشک ضامن تولدی دوباره است.
[1]. این فلسفه، که بنیانگذار آن فیلسوف یونانی اپیکور Epicure میباشد، جستجوی لذات را هدف زندگی قرار داده است. (...) اما از نظر اپیکور، در زندگی نمیبایست به دنبال هر نوع لذتی رفت. بلکه باید به دنبال آن دسته لـذاتی بود که انسان بـرای شکـوفایی و رشد به آنان نیاز دارد و از آن دسته که تعادل روحی انسان را به خطر میاندازند باید دوری جست. ( فارست، 2004، 146). اپیکور، در 341 پیش از میلاد راده شد، ساده زیست، در جست و جوی شادی های حقیقی بود، به اختیار اعتقاد داشت و جبر را منکر بود. انسان را هم مختار میدانست.
[2]. اخوان خود باور داشت که برخلاف نامش «امید» شاعر ناامیدی بود، اما یک نکته را در نظر داشته باشیم که زندانی شدن اخوان، (موضوع دفتر شعر «در حیاط کوچک پائین در زندان») به خاطر مسائل سیاسی نبود.
[3]. زمستان، تنها یک توصیف از سرمای زمستانی است. «امید» یک زمستان سخت سرد را دی ماه 1334 با توانمندی بالای شاعریش آنچنان به تصویر کشیده که «جامعة سیاستزده یران» آن را سیاسی تصور کرد. «امید» به میخانهچی آشکارا میگوید آنچه از پشت در میشنوی، صدای به هم خوردن دندانهای من از شدت سرماست. «امید» خود یادآور شد که این شعر فقط دربارة یک شب بسیار سرد زمستان بوده است. این که آن را حماسی و سیاسی بدانیم، به خطا رفتهایم.
[4]. ققنوس مرغی است به غایت خوشرنگ و خوش آواز که در سرزمین هند است (...). او را تولد نیست. چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار گرد کند و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند و از آن آتش افروخته گردد و در آتش خویش بسوزد و از خاکسترش بیضهای پدید آید و از آن ققنوس دیگر به وجود آید (یاحقی، 1375، 341).
[5]. عنوان مجموعه شعری از فروغ فرخزاد.