Document Type : Research Paper
Author
Abstract
Keywords
مقدمه
متون ادبی حقایق بسیاری را در خود نهفته دارند و همواره مهمترین عرصه برای بیان افکار و اعتقادات نویسندگان بودهاند، چرا که اینان اغلب برای عامهفهم کردن مسایل زمان خود، به زبان حکایت و مثل متوسل میشوند و به فراخور شرایط موجود، به بیان حقیقت در این ریخت عامهپسند میپردازند، تا اینگونه خود را از تیررس انتقادات تند و کجفهمیها دور نگه دارند. به مدد ادبیات تطبیقی میتوان به این نکته پیبرد که این حقیقت، گاه در دو فرهنگ چقدر همانند باز گفته شده و این در حالی است که در بسیاری از موارد، نویسندهها از اندیشههای یکدیگر بیخبر بودهاند و گاه از نظر زمانی قرنها با هم فاصله داشتهاند، ولی با این حال طریقی یکسان را پیمودهاند.
در این میان، برخی از ادیبان برجسته چنان شخصیت تأثیرگذاری دارند، که عقایدشان از ورای سالیان دور، همچنان پویاست و رنگ کهنگی به خود نمیگیرند. آثار اینان به دل مینشینند، در عمق جان خواننده نفوذ کرده، گویی از او میخواهند که بر بال اندیشههایشان سوار شده و آنها را در خیال همراهی کند. از جملة این نویسندگان بزرگ، محمد مولوی شهره به مولوی است، که به بیان معانی بلند عرفانی در آثار خویش پرداخته، راه سیر و سلوک را به مشتاقان نموده و از شهرتی جهانی نیز برخوردار است. لسینگ هم نویسندهای است که در اروپا بسیار تأثیرگذار بوده و به عنوان طلایهدار روشنگری در آلمان شناخته میشود. اینان نه تنها در زمان خویش به روشنگری پرداختهاند، که امروز نیز همچنان به ایفای این رسالت خطیر میپردازند و با هر خوانش جدید، افقی جدید را فراروی خواننده میگشایند. مقالة حاضر میکوشد جهت کشف دیدگاههای مشترک دو ادیب دربارة تسامح، به این پرسشها پاسخ دهد:
1. آیا مولوی و لسینگ در زندگی شرایط مشابهی را تجربه کردهاند؟ این شباهت تا چه اندازه است؟
2. دیدگاه دو نویسنده دربارة تسامح تا چه اندازه بههم شبیه است ؟
3. آیا «داستان انگور» و ناتان خردمندNathan der Weise مضمونی مشابه دارند؟
به منظور یافتن پاسخ این پرسشها، نخست با بررسی زندگی و افکار دو نویسنده، به اثبات اعتقاد به تسامح نزد آنها میپردازیم، سپس ترکیب و مسیر «داستان انگور» و ناتان خردمند را از نظر میگذرانیم و با مقایسة دو داستان از دیدگاه مکتب آمریکایی ادبیات تطبیقی به مدد روش توصیفی – تحلیلی و با شیوهی تحلیل محتوا به بررسی شباهتهای موجود بین آنها میپردازیم. البته این بدان معنا نیست که بتوان مطالعة عقاید والای این بزرگمردان را در این مقاله محدود گنجاند، بلکه میتوان بهآن به عنوان یک پیشدرامد برای پژوهشهای آتی نگریست.
مولوی از شهرتی جهانی برخوردار است و از دیرباز در کانون توجه اندیشمندان و پژوهشگران جهان قرار داشته است. آثار وی به بیشتر زبانهای زنده دنیا ترجمه شده و تاکنون کتابهای بسیاری دربارة وی و آثارش نوشته شده است. در کشور آلمان میتوان خانم آنه ماری شیمل، اسلامشناس معاصر را نام برد که به مولوی ارادتی خاص داشت و چندین کتاب نیز درباره او نوشته است، از جمله کتابهای شکوه شمس، من بادم و تو آتش و مولانا دیروز، امروز، فردا، که به ترتیب توسط حسن لاهوتی، فریدون بدرهای و محمد طرف به فارسی برگردانده شدهاند. لسینگ نیز نویسندهای است که در اروپا بسیار شهره است، او را طلایهدار روشنگری میدانند و پژوهشهای بسیاری نیز دربارة آثار وی انجام گرفته است. وی در ایران نیز کم و بیش شناخته شده است و بعضی از آثارش از جمله نمایشنامة ناتان خردمند و همچنین کتاب عقلانیت و تساهل در اسلام از دیدگاه لسینگ نوشتهی خانم سیلویا هرش، که به بررسی دیدگاههای او دربارة اسلام میپردازد، توسط الهام حسینی بهشتی و فریده فرنودفر به فارسی ترجمه شده است. البته لسینگ با مولوی و اندیشه عرفانی وی آشنایی نداشته و اندک آشنایی وی با اسلام، تنها از طریق آثار مؤلفان اروپایی- مسیحی بوده و وی با پیروان دین اسلام تماس شخصی نداشته است (هرش، 1993، 37). تنها مورد پژوهشی که دربارة لسینگ در ایران مشاهده شد، مقالة بررسی عقاید روشنگری لسینگ در نمایشنامة ناتان حکیم از خانم دکتر بهجت است. گفتنی است که دربارة این دو نویسنده تاکنون هیچگونه پژوهش با رویکرد تطبیقی، در داخل یا خارج کشور، انجام نشده است.
بحث و بررسی
نگاهی به مکتبهای مهم ادبیات تطبیقی
ادبیات تطبیقی به طور خاص از قرن نوزدهم پا به عرصة وجود گذاشت و از همان زمان به گسترة بررسیهای ادبی وارد شد و به عنوان یک رشتة مستقل در دانشگاهها حضور یافت. دربارة تعریف و همینطور موارد مورد بحث در ادبیات تطبیقی، دیدگاههای متفاوتی مطرح است که مهمترین آنها مکتب فرانسوی و مکتب آمریکاییاند (کفافی، 1389، 14). مکتب فرانسوی که در واقع، خود را بنیانگذار این علم میداند، موضعی سختگیرانه اتخاذ کرده و پیششرطهایی برای مطالعة تطبیقی قرار داده است، از جمله این که وجود رابطة تاریخی بین آثار ادبی مورد مطالعه ضروری است و میبایست زبان آنها متفاوت باشد. از آنجا که طبق نظر این مکتب نمیتوان کلیه آثار را با هم مقایسه کرد و دامنة تطبیق محدود است؛ به آن دیدگاه رادیکال یا افراطی اطلاق میشود. در مکتب آمریکایی بر خلاف مکتب فرانسوی، دامنة ادبیات تطبیقی بسیار گسترده است و این دیدگاه، حتی گاه پا را از محدودة ادبیات فراتر مینهد و بدون توجه به روابط تاریخی و با در نظر گرفتن همبستگی پژوهشهای انسانی، به مطالعة شباهتهای موجود بین ادبیات و سایر علوم همچون تاریخ، روانشناسی، هنر و ... میپردازد و در واقع، نوعی مطالعة فرهنگی است (همان 14).
گذری بر زندگی دو نویسنده
جلالالدین محمد ملقب به مولوی که در مغرب زمین به رومی معروف است، در سال 604 یعنی در سدة هفتم هجری، برابر با سدة سیزده میلادی، در خانوادهای مذهبی در شهر بلخ زاده شد. پدران این خاندان همه «از علمای نامدار و عالیمقدار و از فضلای کبار آن دیار بودند» (علامه جعفری، 1362، 13). پدرش بهاءولد ملقب به سلطانالعلما، یکی از خطبای بزرگ و سرشناس شهر و مدرسی پرآوازه بود.
گوتهولد افرایم لسینگ Gotthold Ephraim Lessing در سال 1729 در شهر کامنتس در ایالت ساکسن آلمان دیده به جهان گشود. پدران وی نیز از سدة شانزدهم میلادی، همه از روحانیون بزرگ و قابل احترام مسیحی بودند. پدرش یوهان گوتفرید لسینگ، کشیش پروتستان و نویسندة مقالات مذهبی و مادرش جاستین سالومه فلر، دختر فقیهی از ردههای میانی بود (زایدل، 1979، 7). این خانوادهها با این اعتقادات مسلم است که فرزندان خویش را نیز مذهبی تربیت میکردند و انتظار داشتند که آنها در گسترة دین جانشین پدر شوند. بنابراین، آنان از اوان کودکی تحصیل علوم دینی را نزد پدرشان آغاز کردند، ولی سرنوشت برایشان به گونهای دیگر رقم خورد.
دوران کودکی مولوی مصادف با سلطنت سلطان محمد خوارزمشاه بود که به توسعة روزافزون قلمرو خویش میاندیشید و به همین جهت همواره درگیر جنگهای داخلی در کشور بود. از سوی دیگر نیز آوازة هجوم مغولها به گوش میرسید، که به هر کجا میرسند همه چیز را نابود میکنند و ویرانی به بار میآورند؛ این اخبار در اذهان عمومی ایجاد رعب و وحشت میکرد. این جنگها و اوضاع آشفته، همچنین اختلافاتی که بهاءولد با سلطان به دلیل طعنهایی که در مجالس خویش به اوضاع موجود عنوان میکرد[1] (زرینکوب، 1370، 29) پیدا کرد، دست به دست هم دادند تا این خانواده تصمیم به جلای وطن بگیرند، آنان روم را برای هجرت برگزیدند، زیرا شهر قونیه که در آن زمان پایتخت قلمرو یک خاندان نامی از سلالة سلجوقی در روم بود، کانون بزرگ دانش و فرهنگ عصر محسوب میشد و افزون بر این، در آن سالهای تاخت و تاز مغول یک منطقهی امن به شمار میرفت. در آن زمان این مسیر بسیار طولانی بود و آنها با اقامتهای متعدد در شهرهای بین راه پس از ده سال به مقصد رسیدند (همان 68-63). مولانا در سنین جوانی همچنان به تحصیل علوم دینی ادامه میداد، همواره پدر را در مجالس همراهی میکرد و مثل پدر و گاه به جای او به وعظ میپرداخت و پس از مرگ پدر، هم مسئولیت خانواده و هم ارشاد و تربیت مریدان وی را به عهده گرفت (همان 68).
لسینگ نیز زمانی که دوازده ساله بود، از زادگاهش به شهر مایسن، که در آن زمان از نظر اقتصادی و فرهنگی بسیار پیشرفته بود، رفت و در مدرسهای که در آن بیشتر دروس مذهبی تدریس میشد، به تحصیل ادامه داد. وی پس از اتمام مدرسه با موفقیت، به خواست والدینش به دانشگاه لایپزیگ، که از مدرنترین شهرهای آلمان آن روز محسوب میشد، رفت، تا در آنجا به تحصیل الهیات بپردازد.
زندگی مولوی به طور کلی، به دو دورة مجزا تقسیم میشود. دورة اول زمانی است که دنبالهرو پدر بود و همانند وی در راه شریعت و طریقت هر دو گام برمیداشت، خطیب و فقیهی والامقام بود، در مدرسه وعظ میکرد و شاگردان بسیار دورش گرد آمده بودند. دورة دوم، زمانی است که طی آن سه مرحله الهامبخش در وجودش تکرار شد (شیمل، 1367، 56): به دنبال آشنایی و دوستی با شمس تبریزی و انقلابی که در پی آن در درونش رخ داد، سیر صعودی در عشق را آغاز کرد، با صحبت صلاحالدین زرکوب به آرامش روحی دست یازید و تأثیر و نفوذ حسامالدین چلبی او را به نهایت کمال فکری رساند[2]. زان پس به شکل مرشد و شیخ به دنیا بازگشت و بدان مقامی وارد شد، که صوفیان از آن به سیر نزولی یاد میکنند. در پی آن، طریقت را از شریعت جدا کرد و شیوة خاص خود را در پیش گرفت؛ از مجالس وعظ و قیل و قال مدرسه دست کشید و به شعر و سماع روی آورد (بیانی، 1384، 149). آثار بزرگ مثنوی معنوی، دیوان کبیر و مقالات فیهمافیه که در سراسر آنها عرفان و عشق به حق تعالی موج میزند، نتیجة این دورهاند.
زندگی لسینگ را نیز میتوان به دو دورة مجزا تقسیم کرد: دورة اول که از کودکی تا سالهای نخست دانشگاه را در بر میگیرد، زمانی است که وی طبق سنت خانواده به فراگیری الهیات پرداخت و قرار بود کشیشی پروتستان وجانشین پدر شود. دورة دوم زمانی است که در شهر لایپزیگ، آشنایی با گروه تئاتری پرآوازه تحت رهبری خانم کارولینه نویبر، نوعی شیفتگی به تئاتر در او پدید آورده و به دنبال آن به نوشتن نمایشنامه علاقهمند شد. سپس تحصیل علوم دینی را رها کرد و به حشر و نشر با فلاسفه و شعرای وقت پرداخت، که نمایشنامههای فلسفی وی حاصل این دورانند.
در واقع، هم مولوی و هم لسینگ در دورة دوم زندگی سنتشکنی کرده، الهیات مرسوم را کنار گذارده و به اموری پرداختند که از نظر عالمان دینی همعصرشان مطرود بود. مولوی به شعر و سماع روی آورد و لسینگ به تئاتر. جالب است بدانیم که در جامعة اسلامی آن زمان، شاعر و شعر تصویر خوبی نداشتند، زیرا شاعران در قرآن مذمت شدهاند و به همین علت عالمان متعصب دینی آن زمان با شعر مخالف بودند (دین لوئیس، 1384، 229)، ولی مولوی با این حال به شعر گفتن مبادرت میورزید و میکوشید از این طریق به خواستهاش که همانا ارشاد مردم و اشاعه حقیقت بود، بپردازد و به همین علت، به بدعتگذاری در دین متهم گشت (زرینکوب، 1370، 127). پرداختن به تئاتر نیز از نظر پدر لسینگ مطرود بود و با شأن خانوادگی آنها همخوانی نداشت، زیرا «روحانیان باید از خدمت نظامی و دیگر شغلهایی که باعث بیحرمتی بود (مانند هنرپیشگی و گلادیاتوری) اجتناب کنند» (کونگ، 2005، 77) و به همین علت باعث ایجاد اختلاف بین پدر و پسر شد.
مولوی که سراسر عرض ایران آن زمان را درنوردیده بود، در شهرهای مهم جهان اسلام، اندیشههای عرفانی، علمی و سیاسی خویش را بارور کرده بود و البته آسیای صغیر در این آزاداندیشی او مؤثر بود، زیرا اسلام این خطه در مقایسه با سایر نواحی تعصب کمتری میورزید و خط مشی حکومت سلجوقیان بر رعایت تعادل میان مذاهب مختلف و حفظ ثبات و سازگاری میان مردم بود (بیانی، 1384، 152 و دین لوئیس، 2005، 373). افزون بر این در شهر قونیه افراد از اقوام و ملل مختلف در کنار یکدیگر دوستانه زندگی میکردند و تجربه این همزیستی مسالمت آمیز، بیتردید در شکلگیری طرز تفکر مولانا مؤثر بوده است.
لسینگ نیز در شهرهای مهم آن زمان آلمان زندگی و تحصیل کرده بود و دوران دانشگاه وی مقارن با تغییر از فئودالیسم قرون وسطایی به اولین جنبشهای بورژووازی جدید بود و این تغییر در شهر لایپزیگ، به خوبی مشهود بود (زایدل، 1979، 13) و مسلم است که این شرایط نیز افکار لسینگ را متأثر کرده است. وی پس از نیمهکاره رها کردن تحصیل، به برلین رفت و در آنجا به کار نوشتن، ویراستاری و نقد ادبی مشغول شد. این دوران مصادف با حکومت فریدریش دوم بود که مدام در حال جنگ برای توسعة قلمرو خویش بود (همان 25) و بدین ترتیب وی نیز همچون مولوی، سلطنت پادشاه خودکامهای را تجربه کرد، که بیتوجه به نیازهای مردم سرزمین خویش درگیر جنگ بود. در برلین با بزرگان فرهنگ و ادب آشنا شد؛ مهمتر از همه موزس مندلسزون، فیلسوف آلمانی یهودیتبار بود که روشنگری و رنسانس یهودیان اروپا وامدار اوست (همان 43). دوستی و همکاری لسینگ و مندلسزون، که هر دو مروج تسامح در بین همکیشان خود بودند، نمونة عملی شدن اندیشههای روشنگری در اروپای قرن هجدهم است.
لسینگ سفرهای بسیاری در طول زندگی انجام داد و تجربیات این سفرها، الهامبخش وی برای افکار روشنگرانهاش بوده است. وی نیز با غیرهمکیشان خود روابط دوستانه داشته و این امر سبب شده که با افکار و عقاید دیگران نیز آشنا شود و دایرة دید او گسترش یابد. از جمله به سفری علمی در هلند، انگلستان و فرانسه رفت، که چندین سال بهطول انجامید و همچنین موفق شد سفری به ایتالیا برود. یکی از منازل این سفر شهر لیوورنو بود که در آن نمونهای واقعی از همزیستی مسالمتآمیز مسیحیان، یهودیان و مسلمانان در جریان بود و موجب شد لسینگ نیز تساهل را بهصورت عینی تجربه کند و تأثیرات این تجربه، الهامبخش او برای نگارش درام ناتان بوده است (هرش، 1993، 167). البته ناخرسندی وی از طرفداران کلیسا نیز که از رابطة پرکشمکش او با پدرش نشأت میگرفت، انگیزة قویتری برای نوشتن این اثر به وی داد (همان 200).
بررسی مضمون تسامح نزد دو نویسنده
تذکرهنویسان دربارة رفتار مسامحهآمیز مولوی با همگان بسیار سخن گفتهاند. وی بسیار اهل مدارا بوده و با طبقات مختلف مردم به نیکویی برخورد میکرده است. او خود در اینباره میگوید: «مرا خویی است که نخواهم هیچ دلی از من آزرده شود» (فیهمافیه، 1372، 74). در واقع، صلح و یگانگی با ملل یکی از اصول اوست، که خود بدان عمل کرده و در مثنوی معنوی همگان را بهآن فراخوانده است (فروزانفر، 1354، 142). رفتار صلح آمیز او موجب شده بود که افراد از همه قشر و مذهبی هوادار او باشند و در مجالس وعظ و سماع وی شرکت جویند.[3] البته این نگرش نزد دیگر پیشوایان دینی آن زمان پسندیده نبود و وی مدام از سوی آنها مورد شماتت قرار میگرفت.
در نظر مولوی تمام دنیا همانند یک خانقاه بزرگ بود، که شیخ آن حق است و خودش خادم این خانقاه است، از اینرو بر همة اهل خانقاه خود الزام میکرد که اجازه ندهند اختلاف در نام، زبان و تعبیر، پیروان مذاهب مختلف از مسلمان و نصرانی گرفته تا یهودی و مجوس را به تنازع وادارد و با وجود معبود واحد، محبت بین آنان به نفرت تبدیل شود. «مولانا از واردان و ساکنان خانقاه میخواست که از هر قوم و ملتی هستند، یکدیگر را به چشم برادر بنگرند و تفاوت در رنگ و زبان و کیش را دستاویز تفوقجویی یا زیادتطلبی نسازند» (زرین کوب، 1370، 287). او در واقع، این اختلافات ظاهری را جز حجابی بر چهرة یک وحدت مستور محسوب نمیکرد. در نظر وی پیامبران الهی در هر زمان، مأمور نشان دادن جلوههایی از یک حقیقت واحد بودهاند و از این رو نگرش وحیانی او هیچگونه دویی را برنمیتافت (جوکار، 1386، 21).
مسئلهای که دربارة مولوی بسیار حائز اهمیت است این است که «در عرفان او آنچه غایت است معروف است نه خود عرفان» (زرینکوب، 1367، 18). وی برای یک مسلمان معتقد، بین ظاهر دین و اعمال مربوط بهآن و هدف از دینداری تمایز قائل بود و شریعت را شمع راهی برای طریقت و نیل به حقیقت میدانست. از دیدگاه او این شمع وسیلهای برای روشن نگهداشتن راه است؛ تا انسان بتواند به مقصد برسد و گم نشود؛ ولی خود، غایت نیست. زیرا انسانهای حقبین و سالکان از عالم خلق بالاتر میروند، در حق فانی میشوند و صفاتشان به صفات حق بدل میشود. اینان از دوگانگی و اختلاف به دورند، از اینروست که آئینها را به رنگ وحدت میبینند و از ستیزهجویی مبرایند (مشیدی، 1384، 37). این مفهوم را مولوی در مقالات فیهمافیه به خوبی تبیین مینماید:
اگر راهها مختلف است، اما مقصد یکی است. نمیبینی که راه به کعبه بسیار است؟ بعضی را راه از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا، از طرف هند و یمن. پس اگر در راهها نظر کنی، اختلاف عظیم و مباینت بیحد است. اما چون به مقصود نظر کنی، همه متفقند و یگانه و همه را درونها به کعبه متفق است... چون به کعبه رسیدند، معلوم شد که آن جنگ در راهها بود و مقصودشان یکی بود (فیهمافیه، 1372، 148).
در جای دیگر جهت اثبات حقانیت همة ادیان الهی، با وجود تفاوت در شیوة عبادت در آنها، اشاره میکند که اینها صورت عملاند، در حالی که باطن عمل حائز اهمیت است: «آخر، از دور آدم تا دور مصطفی، نماز و روزه به این صورت نبود و عمل بود. پس این صورت عمل باشد. عمل معنی است در آدمی. همچنان که میگویی دارو عمل کرد و آنجا صورت عمل نیست، الا معنی است در او» (همان 9). در واقع، تسامح او برایش جلوهای از تجربة تبتل و انقطاع بود و عشق که مذهب راستین او بود، تعصب را که نوعی پایبندی به تعلقات خودی به شمار میآید، برنمیتافت (زرینکوب، 1370، 309). با این اندیشه او میکوشید جداییهای میان ادیان و مذاهب را از بین ببرد و مردمان را با یکدیگر دوست و یار کند، زیرا او خود دمساز دو صد کیش بود و مسلمان و یهود و نصاری در اثر تعالیم والایش دریافته بودند که مقصد یکی است (بیانی، 1384، 182). البته درست است که درک او از دین با مدارا همراه است، لیکن نباید فراموش کرد که او این سعة صدر و وسعت نظر معنوی را نه با روی برگرداندن از سنت اسلامی، بلکه از راه استغراق در دین[4] کسب کرده بود (دین لوئیس 17). آنچه به خوبی محبوبیت مولوی را نزد دگراندیشان مینمایاند و نشان از مدارای او در طول زندگی دارد، مراسم تدفین اوست، که در آن «افراد بسیاری از اقوام مختلف، از مسلمان گرفته تا یهودی و نصاری شرکت جسته و به او ادای احترام کردند، چرا که او همواره برای همگان احترام قائل بود» (شیمل، 1988، 60).
آثار لسینگ نیز که به نظر تراویک «بزرگترین سیمای ادبی در آلمان پیش از گوته است» (تراویک، 1994، 627)، با محوریت مدارا و انسانیت، نقش کلیدی در شکلگیری ادبیات آلمانی داشته است. به طوری که «امروزه به ندرت بحثی از تساهل به میان میآید که در آن به لسینگ اشارهای نشود» (هرش، 1993، 224). وی که مخالف جزماندیشی مذهبی و برداشت خشک از متن کتاب مقدس بود، در نوشتههایش به موضوع مدارا با پیروان سایر مذاهب میپرداخت. در سال 1774 نوشتهای انتقادی با عنوان «مقالاتی از یک ناشناس» Fragmente eines Ungenannten نوشتة یک پروفسور هامبورگی به نام هرمان ساموئل رایماروس منتشر کرد و مدتی به انتشار مقالات این فرد، که در واقع، عقاید خود وی نیز بودند، ادامه داد. انتشار این عقاید که مخالف با آموزههای کلیسای آن روز بود، او را وارد جدالی ادبی با کشیشی هامبورگی به نام گوتسه کرد (بهجت، 1385، 21). پس از اینکه او از ادامه دادن این جدال منع شد، میدان نبرد را به منطقهای کشاند که دیگران اطلاع زیادی از آن نداشتند و به بیان عقاید خویش در نمایشنامه روی آورد. نخست در درام یهودیها Die Juden علاقهاش به تسامح و مدارا در برابر اقلیتهای مذهبی و اجتماعی را به نمایش گذاشت و سپس این نگرش را در ناتان خردمند که از مهمترین آثار اوست، دوباره مطرح کرد و به شکلی گستردهتر به اندیشة مدارای دینی پرداخت (همان 28). این درام یکی از مهمترین متون ادبی دورة روشنگری آلمان محسوب میشود، که در آن ایده اتحاد نوع بشر، صرف نظر از عقیده و ملیت مطرح میشود (کروشه، 1999، 72) و به ادعای هرش «نمونهای بارز برای گذار از بحثی عملگرایانه و روی آوردن به بحثی محتوایی دربارة تساهل است، گذاری که در فلسفة دورة روشنگری رخ داده است» (هرش، 1993، 224).
به نظر لسینگ ارزش انسانها در تملک حقیقت نیست، بلکه در کوشش آنها برای نیل به حقیقت مشخص میشود، چرا که معتقد است، حقیقت محض تنها از آن خداوند است و انسان فقط میتواند به آن تقرب جوید (همان 119)؛ کسانی که تصور میکنند به آن دست یازیدهاند، دست از تلاش میکشند و هرگز آن را به دست نمیآورند (هارت، 1993، 181). او در این باره میگوید:
اگر خداوند در دست راستش تمامی حقیقت و در دست چپش تنها غریزة همیشه پویای در پی حقیقت بودن را نگه داشته باشد، با این پیشفرض که من همیشه و تا ابد راه خطا بپویم و به من بگوید «انتخاب کن!» من با فروتنی به دست چپش میافتم و میگویم: پدر این را به من بده، زیرا حقیقت ناب تنها از آن توست (تسماگ 185 به نقل از بهجت، 1385، 20).
او که خودشناسی را نزدیکترین راه برای دستیابی به حقیقت معرفی میکند، در درام ناتان تأکید میکند که دین در واقع، تنها یکی است، اگر چه به صورتهای مختلف نمود پیدا کرده است. به همین علت، برخلاف نظر کلیسا، رستگاری را تنها از آن مسیحیان نمیداند و معتقد است که تمامی ادیان جوهرهای از حقیقت دارند و لذا پیروانشان را به سمت سعادت رهنمون میشوند (هرش، 1993، 184). او یهودیان و مسلمانان را تهدیدی برای مسیحیت نمیداند و معتقد است که آنها به جریان روشنگری کمک میکنند (همان 102). لسینگ نه تنها در برابر عقیدة دیگران از خود سعة صدر نشان میدهد، بلکه مواجهه با این عقاید را برای رسیدن به شناخت ضروری میداند و تأکید میکند که این مواجهه میبایست توأم با احترام باشد. آنچه برای او حائز اهمیت است نه رستگاری در آخرت، بلکه تحقق ایمان در همین دنیاست، که به وسیلة تسلیم در برابر امر خداوند و عمل صالح تحقق مییابد (همان 127) و این همان چیزی است که او نام دینداری عقلانی را بر آن مینهد. گفتنی است که اگر چه لسینگ بر لزوم مدارا با پیروان سایر ادیان تأکید میکند، ولی وی نیز همچون مولوی لازمة این تسامح را دست کشیدن از عقیده خود و از میان برداشتن تفاوتها نمیداند.
در واقع، مولوی و لسینگ هر دو بر این مسئله تأکید میکنند که دین صورت ظاهری یک حقیقت واحد است و تأثیر آن را باید در اعمال و رفتار افراد مشاهده کرد. دین از دید آنها، وسیلهای برای دستیابی به هدفی والاست و نباید به آن به چشم هدف نگاه کرد. آنان معتقدند که همة انسانها به دنبال نیل به حقیقتاند و هر کس به زعم خود راه راست را به سوی آن یافته است. این مسئله حائز اهمیت است که هیچ کس به عمد به بیراهه نمیرود، از اینروست که تلاش همگان در این راه در خور ستایش است و قضاوت دربارة درست یا نادرست بودن این راه، تنها از عهدة خداوند برمیآید و از توان آدمی خارج است. به همین علت است که عقیده دارند میبایست به عقاید دیگران احترام گذاشت و با آنها مدارا کرد.
نگاهی به ترکیب داستان «منازعت چهار کس جهت انگور»
این داستان که در قالب نظم در دفتر دوم مثنوی معنوی آمده است، حکایت چهار نفر عرب، ترک، رومی و ایرانی است، که مردی به آنها یک دینار میدهد. ایرانی میگوید انگور «بخریم و بخوریم». عرب میگوید: «نه! من عنب میخواهم». ترک میگوید: «من عنب نمیخواهم، ازم بخریم». رومی میگوید: «دعوا نکنید! استافیل میخریم». هر چند همة آنها یک میوه، یعنی انگور میخواهند، چون زبان همدیگر را نمیفهمند، به توافق نمیرسند و با هم شروع به دعوا میکنند. آنها از نادانی مشت بر هم میزنند، زیرا از دانش بهرهای ندارند و راز و معنای نامها را نمیدانند. مولوی در ادامه میگوید که اگر یک مرد دانای زباندان آنجا بود، آنها را آشتی میداد و میگفت من با این یک دینار خواستة همة شما را برآورده میکنم. شما دل به من بسپارید و خاموش باشید، چون من معنای نامها را میدانم. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، اختلاف شما در نام و صورت است، در حالی که معنا و حقیقت یک چیز است.
این حکایت بیان می کند که همة خلق طالب یک مطلوب واحدند، که هر کدام نام دیگری بر آن مینهند و به دلیل این اختلاف ظاهری، به مشاجره با هم میپردازند (زرینکوب، 1370، 290). البته مولوی منظور خود را به شکلی رمزی بیان کرده و میگوید تنها کسی که این اختلاف زبانها برایش وجود ندارد و صرفنظر از تفاوتهای ظاهری، معنا را میفهمد، میتواند انسانها را با هم آشتی دهد (زرینکوب، 1368، 912).
نگاهی به ترکیب داستان ناتان خردمند
داستان این نمایشنامه در زمان جنگهای صلیبی و در اورشلیم اتفاق میافتد، یعنی زمانی که پیروان سه دین بزرگ در این شهر در حال جنگ با یکدیگر بودند. نمایشنامه، روایت داستانی است که بین صلاحالدین حاکم مسلمان، بازرگانی یهودی به نام ناتان و جنگآوری مسیحی که شهسوار پرستشگاه است، رخ میدهد. خانوادة ناتان در جریان جنگ توسط مسیحیان کشته شدهاند و او یک دختر مسیحی را به فرزندخواندگی قبول کرده است. صلاحالدین که خزانهاش خالی است، ناتان را که بسیار ثروتمند و داناست احضار میکند، تا از وی کمک مالی دریافت کند. در این ملاقات پرسشی مطرح میکند و از او میخواهد که بگوید دین حقیقی کدام است. ناتان در پاسخ تمثیل حلقه را بیان میکند، که هستة اصلی این نمایشنامه است:
پادشاهی در آخر عمر، میبایست یک حلقه را به رسم پیشینیان به عزیزترین پسرش به ارث بدهد، تا پس از وی به تخت بنشیند. این حلقه دارای نیرویی است که صاحبش را نزد خداوند و مردمان عزیز میکند. از آنجا که پدر سه پسر دارد و هر سه را به یک اندازه دوست میدارد، دو حلقة مشابه سفارش میدهد، به طوری که از اصل قابل تشخیص نباشند و به هر کدام از پسران یک حلقه میدهد. پس از مرگ پدر هر کدام از پسران ادعا میکنند که حلقة اصلی نزد اوست. کار بالا میگیرد تا این که نزد قاضی میروند و درخواست حکم میکنند. قاضی به جای این که حکم کند کدام حلقه اصلی است، آنها را متوجه منظور پدر از این کار میکند و میگوید که او خواهان استبداد مطلقه یکی از حلقهها نبوده و به همین دلیل دو حلقة دیگر جایگزین آن کرده است (هرش، 1993، 180). وی به آنها توصیه میکند که هر کدام به اصل بودن حلقهای که در اختیار دارد، ایمان داشته باشد و بداند که نیروی جادویی حلقه به صاحبش بستگی دارد و در گرو اعمال اوست و با عمل صالح و تسلیم در برابر خداوند به یاری آن بپردازد. در واقع، این یک آزمون است که وقتی آنها پس از هزاران هزار سال به پیشگاه بزرگترین قاضی یعنی خداوند فراخوانده میشوند، مشخص میشود که آیا از آن سربلند بیرون آمدهاند یا نه.
در پایان داستان مشخص میشود که دختر ناتان و پسر مسیحی، خواهر و برادرند و هر دو فرزندان اسد برادر سلطانند. با کشف این مثلث حقیقت، بار دیگر بر این نکته تأکید میشود که پیروان ادیان سهگانه خاستگاهی یگانه دارند و از هم جداییناپذیرند.
مقایسه مضمون تسامح در دو اثر
زمان وقوع هر دو اثر منظوم، مقارن با جنگهای صلیبی است. مولوی خود در این دوران میزیست و شاهد آثار مخرب این جنگها در سرزمین شام و مصر وفلسطین بود، البته وی داستان را مستقل از زمانی مشخص نقل میکند، ولی همانطور که قبلاً اشاره رفت، اوضاع و احوال آن دوران در طرز نگرش و رفتار وی تأثیری بسزا داشته است. لسینگ نیز با وجود این که در سدة هجده میلادی زندگی میکرد، همین زمان را برای اثر خود برگزیده، زیرا هدفش به تصویر کشیدن معضلات ناشی از این جنگها بوده است. افزون بر این، اورشلیم شهری بوده که پیروان هر سه دین در آن زندگی میکردند و عواقب این جنگها دامن تمامی آنها را فرا گرفته بود. در هر دو اثر، افرادی به نمایندگی از ادیان الهی حضور دارند. لسینگ به صراحت از پیروان سه دین بزرگ نام میبرد و از افراد یهودی، مسیحی و مسلمان سخن میراند، ولی مولوی ترجیح میدهد که موضوع را در لفافه بیان کند. البته وی که قائل به وحدت وجود است، در فیهمافیه نظرش را در این باره مفصل بیان میکند و میگوید: «هر طایفهای طایفه دیگر را نفی میکند. اینها میگویند که ما حقیم و وحی ماراست و ایشان باطلند. و ایشان نیز اینها را همچنین میگویند و همچنین هفتاد و دو ملت نفی همدگر میکنند...» (فیهمافیه، 1372، 102). بنابراین، میتوان نتیجه گرفت، که مولوی به عمد از ادیان نام نبرده و اینگونه میخواسته بر لزوم مدارا با همة انسانها با عقاید مختلف و نه فقط با پیروان ادیان الهی تأکید کند.
تمامی شخصیتهای این دو اثر در واقع به دنبال غایتی یکسانند، ولی در ظاهر با یکدیگر اختلاف عقیده دارند. در «داستان انگور» چهار نفر به علت اینکه حرف یکدیگر را نمیفهمند و معنی کلمات را نمیدانند، با هم به نزاع میپردازند و مشت بر هم میزنند. در ناتان نیز به علت اینکه پیروان ادیان مختلف در ظاهر دینشان با هم متفاوتاند و از این نکته غافلاند که همة این ادیان وسیلهای برای نیل به یک مقصد و غایت واحدند، به جان هم افتادهاند و باعث وقوع جنگهای صلیبی شدهاند.
مولوی بیاعتنایی افراد به مقاصد دیگران را نشانة نادانی میداند و اساس همة شوربختیهای جامعه بشری را همین جهل و نادانی معرفی میکند (وزینپور، 1365، 310). لسینگ نیز به عناصر حکمت و خرد بهایی ویژه میدهد، که البته این نگرش در نام داستان و قهرمان آن یعنی ناتان خردمند نیز متجلی است. وی در تمثیل حلقه، کوشش برای دستیابی به حقیقت را جایگزین مالکیت بر حقیقت میکند و توصیه میکند که پیروان ادیان دست از نزاع بر سر حقیقی بودن دین خود بردارند و در عوض از طریق عمل صالح آن را اثبات کنند (هرش، 1993، 193). وی در درام ناتان بر این نکته تأکید میورزد که هر چقدر عقل آدمی به کمال بیشتری دست یافته باشد، تسلیم او در برابر خداوند بیشتر است (همان 160).
در هر دو اثر تفاوتهای موجود بین انسانها به خواست و ارادة خداوند نسبت داده میشود، که برطرف کردن آنها از قدرت آدمی خارج است. در «داستان انگور» افراد زبانهایی متفاوت و در داستان ناتان حکیم ادیانی متفاوت دارند و این در حالی است که هم تفاوت زبانها و هم تفاوت ادیان خواست خداست و انسان در آن نقشی ندارد، بنابراین مردم باید با هم با مدارا رفتار کنند.
مولوی کلید حل این مشکلات را تنها در دستان کسی میبیند که «معرفتش محدود به نامها نیست و حقیقت ذات را در ورای آن میشناسد» (زرین کوب، 1382، 457)، زبان همة ایـن افـراد را میفهمـد و میتوانـد به آنان توضیح دهد که منظورشان یکی است. به نظر زرینکوب منظور از این شخص پیامبر (ص) است، که تفرقهها را از بین میبرد (همان 458)، اگرچه میتوان اینگونه نیز نتیجهگیری کرد که منظور مولوی خداوند است، که علم بیانتهایش بر همه چیز احاطه دارد. لسینگ نیزبیان میکند که اختلاف در عقاید دینی در واقع، خواست خداوند بوده، تا مشخص شود که چه کسی نیکوکارتر است و تنها اوست که به عنوان بزرگترین قاضی میتواند دربارة عقاید انسانها حکم کند.
البته مسلم است که درام ناتان نقش بسیار چشمگیری در روشنگری اروپا ایفا کرده است و در واقع «در اروپا کلیسا نبود، بلکه روشنگری بزرگ گوتهولد افرایم لسینگ بود که نقش ناتان حکیم را ایفا کرد که به نحو سازمانیافتهای رؤیای صلح میان ادیان را به مثابة پیشفرض صلح بشریت بهطور کلی نشان داد» (کونگ، 2005، 217). ولی آنچه در این رابطه در خور توجه است، این است که لسینگ بر لزوم مدارای پیروان ادیان الهی با یکدیگر تأکید میکند، حال آنکه مولوی با نظری فراتر، خواهان مدارا با کل بشریت است. این در حالی است که وی پانصد سال قبل از لسینگ میزیسته و این مقارن با زمانی است که مغربزمین دوران تاریک خود را سپری میکرد و به بهانة دفاع از دین، آتش جنگ را در سرزمینهای مختلف برمیافروخت. با این حال عقاید روشنگری را میتوان در آثار و افکار مولوی به وفور مشاهده کرد و میبینیم که مکرر بر لزوم مدارا با دیگراندیشان تأکید کرده است و بنابراین میتوان به حق ادعا کرد که او یکی از پیشگامان روشنگری در جهان است.
نتیجه
مقایسة افکار و عقاید این دو نویسنده نشان میدهد که هر دو بر لزوم تسامح و مدارا با دیگراندیشان تأکید دارند و میکوشند در آثار خود به ترویج این دیدگاه بپردازند. آنها زندگی مشابهی داشتهاند، هدفی یکسان را دنبال کردهاند و سعی در روشنگری مردمان متعصب همعصر خویش داشتهاند؛ از اینرو، کوشیدهاند با ایجاد تمایز بین ظاهر حقیقت و باطن آن نشان دهند که پیروان ادیان مختلف همه بهدنبال مقصدی یکسانند، که برای وصول به آن، در راههای به ظاهر متفاوتی گام برمیدارند. بازتاب این عقاید والا را میتوان از جمله در «داستان انگور» و ناتان خردمند مشاهده کرد. مقایسه این دو اثر با هم نشان میدهد که مضمون تسامح در آنها بسیار به هم شبیه است. این آثار سعی در به تصویر کشیدن عواقب و مشکلات ناشی از کجفهمیها و عدم تسامح دارند و از جمله، جنگ را ناشی از این موارد معرفی میکنند. به نظر آنان تفاوت بین ادیان خواست خداوند بوده و هم اوست که میتواند دربارة حقانیت آنها داوری کند و انسانها از عهده این کار برنمیآیند. در این میان آنچه حائز اهمیت است، تسلیم در برابر خداوند و انجام عمل صالح میباشد. در واقع، هم لسینگ و هم مولانا به دنبال ترویج تسامح و تساهل و تلاش برای فهم دگراندیشانند، تا اینگونه باعث ایجاد صلح بین اقوام و ادیان شوند و زمینه را برای صلح جهانی فراهم آورند.
[1]. مهمترین انگیزة بهاءولد در رفتن به آسیای صغیر، حضور فخر رازی بود، چرا که وی به فلسفه تمایل داشت. از همین روست که مولوی در مثنوی، تا نامی از فلسفه به میان میآید، از فخر رازی به تلخی یاد میکند.
[2]. یادآوری میکنیم که شیفتگی مولوی به شمس، زرکوب و چلبی، نیاز بهواکاوی پویاتر و فرصتی دیگر دارد، بهویژه آنکه صلاح الدین زرکوب مردی کمسواد و از زمرة عوام بود که حتی واژهها را نادرست بهکار میبرد. چرایی دلبستگی مولوی به صلاحالدین زرکوب، ریشه در طغیان مولوی نسبت به احکام شیوخ و مرشدان او ندارد؟ مردی که از کودکی محکوم به متابعت بود و صلاحالدین فرصت برونرفت وی را فراهم آورد؟ در جستاری دیگر آن را وامیکاویم.
[3]. نقل است که یکبار در حال سماع، یک ترسای مست، در حالی که از حال و هوای مجلس سماع به وجد آمده بود، شروع به پایکوبی کرد و در آن حال، گهگاه به او تنه میزد. مریدان او را نکوهش کردند و رنجاندند، ولی مولانا آنها را از این کار نهی کرد. گفتند مست است. گفت او شراب خورده است، شما بدمستی میکنید؟ (زرینکوب، 1370، 182 و فروزانفر، 1354، 142)
[4]. استغراق از مراحلی است که مرید باید آن را بگذراند. مولوی استغراق را در فیهمافیه شرح میدهد، تسلیم محض! غریق اگر تلاش نکند که غرق نشود، به مرحلة استعراق رسیده است!